داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

۳۵ مطلب توسط «جغد سفید» ثبت شده است

I've been seeing too many of the games people called love. Games of pure idiocy. And what is inevitable at the end, is the break up. They just start being with someone just to be with someone and it's... <it makes me puke>
Well... I think it's better to say my own opinion as I have done up until now. From my point of view, all these arcane loves are some doll house games done by some overgrown children naming themselves adults. and the most specific thing about them is that they are fooled and outwitted by none other than themselves...
I say, instead of sitting there, nagging about plays of fate and dreaming of love, get back on your feet, wipe the dirt off your clothes, and prepare a tribute to this sickened world. We are here in this maze not for horsing around. There are lots of illusions trying to lure you and preoccupy you. Do not yield to them my friend. You ARE stronger than that!
For compilation of this post, I ask you to make a tribute worthy of the oxygens you inhale. A tribute worthy of all you've had. A tribute worthy of ALL! I ask you to make an effort and make a change in the universe...

Here is a loooooong way but The Night Owl is on the move!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۴
جغد سفید

بر روی صندلی یک کافی شاپ نشسته ام و با یکی از دوستانم مشغول بحث در مورد موضوعی هستم. در برابرمان یک لپ تاپ و مقداری برگه های تایپ شده است. نوشیدنی های گرممان در لیوان های خود مشغول یخ زدن هستند ومدتی ـست با لب های ما بیگانه شده اند. فنجان من نصفه است و فنجان او هنوز کاملا پر.


کافی شاپ تقریباً خالیست ولی همان افراد حاضر نیز به شکل زننده ای به ما خیره شده اند گویی تا به حال جوانانی را ندیده اند که برای بحث در مورد موضوعی بجز خاله زنک بازی هایی که اکثر جوانان به آن مبتلا شده اند و یا انجام عروسک بازی های دوران کودکیشان در مقیاس های بزرگتر به آن جور مکان ها بیایند. بی توجه به جمعیت برگه ای را از میان برگه ها بیرون کشیدم و رو به روی دوستم گرفتم و نظرش را در مورد متن نوشته شده در آن پرسیدم. کمی به برگه خیره شد اما بی آنکه چیزی بگوید رویش را برگرداند و فضای اطراف را از نظر گذراند. معلوم بود که جو حاکم ناراحتش می کند. برای متمرکز کردنش بر روی بحث، با سر انگشت به کاغذی که در دست داشتم ضربه زدم. صدای خفیف کاغذ او را دوباره متوجه من کرد.


برای حدود نیم ساعت در مورد موضوعات نوشته شده در برگه ها بحث کردیم. فشارِ نگاه جمعیت، بحث سخت ما رو دوچندان عذاب آور می نمود. در نهایت، فشار نگاهی که پوستمان را سوراخ می کرد، تلاش او را برای ماندن در هم شکست. از جا بلند شد؛ خداحافظی کرد و رفت.


نیم ساعت بعد، من هم زده از آن کافه ی خفقان آور به ساعتم نگاه کردم. ساعت چهار صبح بود! باقیمانده ی نوشیدنی ام را سر کشیدم و از صندلی بلند شدم. از کافه خارج شده و به مکان حال بازگشتم. کاغذها را روی میز تحریرم مرتب کردم و پس از برداشتن هر دو فنجان، از اتاق خارج شدم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۳
جغد سفید

Today there was a fishing competition in a country village by the sea. the prizes were a Villa, a Car and a CD Player for the ones catching biggest of the fishes. from the start I knew it's hard to get the villa or even the car but I never thought things would turn out this way...

Neither the one winning the villa being a son of the competition manager nor the one winning the car being a niece of his was the weirdest of all...

Anyway... I'm half the way home thinking all the way from the campsite about how I ended up with a CD Player... AS THE FIRST PRIZE!!!

َA Fishing Competition-داستان کوتاه

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۰
جغد سفید
من معمولا خودم رو آدمی میدونم که هر کاری رو زودتر از بقیه میتونه انجام بده. انصافاً این ادعا پر بی راه هم نیست.

"من به اکثر خواسته هام رسیده ام یا دارم می رسم و در مورد هر چیز، یا من میتونم انجامش بدم یا هیچ کس نمی تونه! گاهی بعضی چیزها رو بی خیال میشم ولی نه به این دلیل که نمی تونم؛ بلکه به این دلیل که ارزشش رو نداره!"

این ها چیزهایی بودند که من در مورد خودم باور داشتم... حداقل تا همین چند روز پیش! تا قبل از این که ببینم یه نفر کاری که من توی دو سال نتونسته بودم انجام بدم و فکر می کردم کلا انجام نشدنیه رو توی سه روز انجام داد! چجوریش رو نمیدونم ولی اون کار لعنتی رو انجام داد!

داشتم به خودم می قبولوندم که شانسی بوده و از این حرفا که دیدم یه نفر دیگه هم اون کار رو توی دو روز انجام داد! کاملا گیج شدم... کمی هم افسرده... و قدری از خودم ناراحتم. اونمنکه من می شناختم، اینی نبود که الان دارم می بینم.

حتما دلیلی وجود داره که اونا تونستن و من نه... اما نمی تونم چیزی رو پیدا کنم... هیچ چیز لعنتی وجود نداره که اونا داشته باشن و من نه... اصلا نمیدونم مشکل کجاست... باز هم از این مشکلات منطقی پیدا کردم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۲۹
جغد سفید

!Beauty an harmony is governed by one eternal law: All that begins must end

Shogun 2 intro -

همین اول بازی بدون موس یه پیروزی هایی آوردم که حتی نفس خودم رو هم توی سینه حبس کرد!

یکی از خفن تریناش، شکست دادن بیش از دو هزار سامورایی و هزار سرباز روستایی به وسیله ی 800 سرباز روستایی و 25 سامورایی بود! اصن منطق و اصول استراتژیک در هم شکستن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۰۵
جغد سفید
خوش اومدی عزیزم. بعد از این همه سال، هر روز از دوری تو غمگین بودم. گاهی حتی از دوری تو گریه ام می گرفت. وقتی فهمیدم دوباره پیشم برگشتی، اینقدر خوشحال شدم که فقط اشک از چشمام جاری نشد...

از اینکه دوباره برگشتی توی سینه ی خودم خیلی خوشحالم. جاییت چیزیش نشده؟! زخمی نشدی ...؟!

چرا اینقدر ضعیف شدی؟! چرا صورت سرخ همیشگی ـت زرد شده؟! جاییت درد نمی کنه؟!

حالا که برگشتی پیش خودم، دیگه هیچ کدوم از این ها مهم نیست. الان من و توئیم و یه دنیا که منتظره توسط ما دوتا فتح بشه. فقط من و تو!

راستش الان یاد 'داستان یک ساعت' اثر کیت چوپین افتادم. همه ی کسایی که من رو میشناختن می خواستن بهم دلداری بدن ولی وقتی دیدن تا این اندازه خوشحالم همه شُکه شدن! حتی یکی از بهترین دوستام بعد از شنیدن صدام، ازم پرسید: "تو چرا این قدر حالت خوبه، لعنتی؟!"

قلب عزیزم، به خونه خوش اومدی! دلم واست لک زده بود. دیگه تو رو به هیچکس نمیدم! تو فقط مال خود خودمی! هرکس هم که تو رو بخواد... یک بار تو رو سرخ و سر حال به بهترین کسی که سراغ داشتم سپردم و اینطوری بر گردوندت. وای به حال بقیه...

قلب بزرگ و قشنگم، قلب پشمالوی خودم، تو رو با قلب هیچ کس دیگه عوض نمی کنم!

باز هم میگم، به خونه خوش اومدی! خیلی خوش اومدی!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۴۹
جغد سفید
یعنی حس می کنم اگر یه چکش با خودم می بردم دانشگاه، دیگه صندلی و میزی باقی نمی موند...

از بس من سر کلاس :hammer: میزنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۲۶
جغد سفید
نت ایران مثل عشق یک سره...

شب و روز، همش دردسره!

 

از خودم، یهویی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۳
جغد سفید
وقتی مرکز کامپیوتر و کافی شاپ دانشگاه هم زنونه-مردونه میشه... من دیگه حرفی ندارم! :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۲۰
جغد سفید
مردم معمولا در مورد چیزهایی لطیفه می سازند که آنان را میترساند ولی نمی توانند از آن فرار کنند.

- کتاب مسیر سبز اثر ستفن کینگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۳
جغد سفید