داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer
The sacred geometry of chance
The hidden law of a probable outcome
The numbers lead a dance

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

He may play the jack of diamonds
He may lay the queen of spades
He may conceal a king in his hand
While the memory of it fades

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

And if I told you that I loved you
You'd maybe think there's something wrong
I'm not a man of too many faces
The mask I wear is one

Well, those who speak know nothin'
And find out to their cost
Like those who curse their luck in too many places
And those who fear are lost

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۰
ate Aterban

میدانستم که حماقت است، میدانستم که با برداشتن یک قدم خود را از شر گرمای این آفتاب نجات نخواهم داد. اما یک قدم برداشتم تنها یک قدم به جلو و این بار مرد عرب بی آنکه از جای خود بلند شود چاقوی خود را از جیب در آورد و در آفتاب آن را به رخ من کشید. نور روی تیغه فولادی آن تابید و و همچون تیغه دراز درخشانی به پیشانی ام خورد. در همن لحظه ناگهان قطرات عرقی که در ابروانم جمع شده بود بر روی پلک هایم سرازیر شد و آنها را با پرده ضخیم و ولرمی  پوشاند. چشمانم در پس این پرده اشک و نمک کور شده بود.

دیگر چیزی جز سنج های خورشید را روی پیشانی ام حس نمیکردم و به طور نا محسوسی تیغه درخشانی را که در مقابلم همچنان از چاقو می جهید. این شمشیر سوزان، مژگانم رامی خورد و در چشمان دردناکم فرو می رفت. در این موقع بود که همه چیز لرزید. دریا دمی سهمگین و سوزان زد. به نظرم آمد که آسمان در سراسر پهنه گسترده اش برای فرو باریدن آتش شکافته است.

همه وجودم کشیده شد ودستم روی هفت تیر منقبض شد، ماشه رها شد ومن شکم صاف قنداق هفت تیر را لمس کردم. در این موقع بود که، در صدایی خشک و در عین حال گوش خراش، همه چیز شروع شد، من عرق و آفتاب را از خود دور کردم.

فهمیدم که موازنه روز را و سکوت استثنایی ساحل دریایی را که در آن شادمان بوده ام به هم زده ام. آن وقت، چهار بار دیگر هفت تیر را روی جسد بی حرکتی که گلوله ها در آن فرو می رفتند و ناپدید می شدند، خالی کردم. و این همچون چهار ضربه کوتاه بود که بر در بدبختی می نواختم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۱۴
ate Aterban