داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

۶ مطلب توسط «ate Aterban» ثبت شده است

ای کاش همه شغلشان را مثل آتشنشان های کشورم انجام میدادند.


02

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۹
ate Aterban

به گمان من هر ادمی را کله شقی هایش میسازد، یعنی به اعتبار مقدار کله شقی اش آدم است. البته منظورم خود خواهی هاش نیست. حساب خود خواهی از غرور به کلی جداست و کله شقی جزئی از غرور است، جزء مشاهده شدنی غرور است.

آدم خود خواه آدم درمانده مفلوک توسری خور بدبخت سیه روزی ست که تن به هرجور نوکری میدهد به این دلیل که فقط خودش را میخواهد و هیچ چیز توی دنیا به اندازه جود خودش و زنده ماندن خودش برایش اهمیت ندارد.به این ترتیب، شرف هم برایش اهمیت ندارد، اخلاق هم برایش اهمیت ندارد، سلامت روح هم برایش اهمیت ندارد، خانواده و دوست و ملت و میهن و مردم هم برایش اهمیتی ندارد. پای شما را هزار بار می بوسد به این دلیل که می ترسد مبادا به خود او صدمه ای بزنید.

من آدم های واقعا تنومندی را دیده ام که تا شده، خم شده، فرو افتاده، سر به زیر، له شده با مو های فلفل نمکی و چشم های پر از مکر و حیله، به شکلی جلوی رئیس شان ایستاده اند که انگار امده اند تا بطور نا مشروع، تقاضای ده شاهی پول نقد بکنند؛ و وقتی حرف میزنند با صدایی مثل وزوز دوردست مگس های طلایی-صدایی که می بایست با گاز انبر از ته چاه بیرون کشیده شود تا شنیده شود- واقعا ترحم و شفقت انسان را بر می انگیزند. این ها آدم هایی هستند خود خواه-که دست بر غذا هیچ رئیس خوبی هم دوستشان ندارد و فقط از گرده ی انها کار می کشد. البته یک رئیس عاقل در یک نظام بروکراتیک، هیچ وقت آدم های کله شق را هم دوست ندارد. و چه بهتر. اما... آدم کله شق مغرور، آدمی است که به خاطر هدفی، ایمانی، اعتقادی، باوری حاظر است به راحتی تمام زندگی و خودش را فدا کند.

بنابراین یک آدم مغرور و یک آدم خود خواه هیچ وجه تشابهی با هم ندارند، و حتی در تضاد و در مقابل هم هستند. فقط یک مسئله هست، و آن

اینکه آدم های خودخواه - به ذلیل بودن بیش از حد و آگاهی بر این ذلت معمولا رسمشان است که آدم های مغرور و کله شق را خود خواه معرفی کنند تا از این رهگذر، به خودشان اهمیت واعتبار بخشیده باشند و راه و رسم خودشان را توجیح کرده باشند.

به هر حال حرفم این بود که هر آدمی را کله شقی های و یک دندگی هایش می سازد.

هر سازش یک عامل سقوط دهنده است؛ حالا چه مقدار باعث سقوط می شود مربوط می شود به نوع سازش. و منظور من از سازش، فدا کردن یک باور و اعتقاد است در زمانی که هنوز به صحت آن باور و اعتقاد، ایمان داریم.

کله شقی، زندگی را به طرز خاصی شیرین و دردناک میکند؛ اما گذشته از مزه ی زندگی به آن مفهوم میدهد، رنگ می دهد، و شکل قابل قبول و ستایش میدهد.

آدم کله شق آنقدر راحت می خوابد و آنقدر خواب های خوب می بیند که همین و فقط همین به زنده ماندن می ارزد.

آدم کله شق توی بیشتر قمار ها می بازد؛ اما باختن آزارش نمی دهد؛ چون چیزی را می بازد که برایش اهمیت ندارد و چیزی را توی قلبش نگه می دارد که عزیز و فنا نکردنی است.

آدم کله شق، در بعضی از شرایط خاص اجتماعی، از صد در که وارد بشود از نود در با تیپا بیرونش می اندازند؛ اما او در عین حال که عصبانی و ناراحت است یک جور رضایت عمیق تری در وجودش حس می کند. انگار که وسط یک تابستان داغ و سوزان کویری، از پی ساعت ها تشنگی، یک کاسه پر از آب و یخ با شربت به لیمو به دستش داده اند.

آدم کله شق باج نمی دهد، باج نمی گیرد، دزدی نمی کند، با دزد ها کنار نمی آید، به دوستانش و میهنش خیانت نمی کند،

برای هر بیگانه و هر ارباب دم تکان نمی دهد، "بد" را به انواع و اقسام و طبقات مختلف تقسیم نمی کند تا چند نوع و چند درجه و چند طبقه از "بد" را قبول داشته باشد و چند طبقه و نوع را رد کند -و همیشه بگوید "خب این کار خیلی بد نیست" یا "می دانی این پولی که من گر فته ام حالت حالت باج ندارد و یک جور کار مزد است ... بد نیست..." و الی آخر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۲
ate Aterban

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer
The sacred geometry of chance
The hidden law of a probable outcome
The numbers lead a dance

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

He may play the jack of diamonds
He may lay the queen of spades
He may conceal a king in his hand
While the memory of it fades

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

And if I told you that I loved you
You'd maybe think there's something wrong
I'm not a man of too many faces
The mask I wear is one

Well, those who speak know nothin'
And find out to their cost
Like those who curse their luck in too many places
And those who fear are lost

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۰
ate Aterban

میدانستم که حماقت است، میدانستم که با برداشتن یک قدم خود را از شر گرمای این آفتاب نجات نخواهم داد. اما یک قدم برداشتم تنها یک قدم به جلو و این بار مرد عرب بی آنکه از جای خود بلند شود چاقوی خود را از جیب در آورد و در آفتاب آن را به رخ من کشید. نور روی تیغه فولادی آن تابید و و همچون تیغه دراز درخشانی به پیشانی ام خورد. در همن لحظه ناگهان قطرات عرقی که در ابروانم جمع شده بود بر روی پلک هایم سرازیر شد و آنها را با پرده ضخیم و ولرمی  پوشاند. چشمانم در پس این پرده اشک و نمک کور شده بود.

دیگر چیزی جز سنج های خورشید را روی پیشانی ام حس نمیکردم و به طور نا محسوسی تیغه درخشانی را که در مقابلم همچنان از چاقو می جهید. این شمشیر سوزان، مژگانم رامی خورد و در چشمان دردناکم فرو می رفت. در این موقع بود که همه چیز لرزید. دریا دمی سهمگین و سوزان زد. به نظرم آمد که آسمان در سراسر پهنه گسترده اش برای فرو باریدن آتش شکافته است.

همه وجودم کشیده شد ودستم روی هفت تیر منقبض شد، ماشه رها شد ومن شکم صاف قنداق هفت تیر را لمس کردم. در این موقع بود که، در صدایی خشک و در عین حال گوش خراش، همه چیز شروع شد، من عرق و آفتاب را از خود دور کردم.

فهمیدم که موازنه روز را و سکوت استثنایی ساحل دریایی را که در آن شادمان بوده ام به هم زده ام. آن وقت، چهار بار دیگر هفت تیر را روی جسد بی حرکتی که گلوله ها در آن فرو می رفتند و ناپدید می شدند، خالی کردم. و این همچون چهار ضربه کوتاه بود که بر در بدبختی می نواختم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۱۴
ate Aterban

تمرین نویسندگی 

به اطرافم نگاه میکنم تا چیزی ببینم و راجب اطراف بنویسم.فقط آشفتگی، شلختگی و ندانم کاری هایم را میبینم. تلوزیون روشن است اما تصویری نمیبینم.باید بلند شوم و این ظرف های لعنتی را بشورم، اما انگار دنیا برای من تمام شده. هیچ وقت نمیدانم برای چه باید بلند شوم. مشکل من با همین بلند شدن است اگر نه من که کار هایم را بهتر از هرکسی انجام میدهم. این را همه میدانند، ولی خدا میداند تا کی نخواهم دانست که چرا باید بلند شوم. اصلا تمام کار های زندگی به چه درد آدم میخورد؟ با این افکاری که توی سرم است اکنون بایدزیر یک متر خاک می بودم، ولی باز هم نمیدانستم چرا باید بلند شوم و تیغ را روی رگ دستم بکشم تا بروم زیر یک متر خاک. اگر اینجا هستم، سیصد کیلومتر دور از خانه، مثلا درس می خوانم تا مهندس بشوم، دو دلیل دارم. برایم هیچ تعجبی ندارد که هیچکدام از این دو دلیل خودم یا چیزی برای خودم نیست. احساس میکنم تمام لذات این دنیا را چشیده ام یا میدانم چگونه است. میدانم پس از آن باز هم به زندان افکارم باز خواهم گشت. وقتی شما در افکار خود زندانی می شوید برایتان فرق ندارد کجا باشید. همیشه زندانی هستید.(الان آن افکارم می گوید این درست نیست. نمیتوانی بگویی زمانی که در اتاقت هستی و زمانی که بالای کوه در طبیعت نشسته ای د آن وقتی که با دوستت در ساحل قدم میزدی زندان افکارت به یک اندازه تنگ می نمود)

شاید راست میگوید.افکار من همیشه گفته هایم را نقص میکند. همیشه یک استثنا پیدا می کند. همیشه به من می گوید همه چیز نصبی است اما نمیدانم چرا خوش مطلق است.

خوب، بد، زشت، زیبا در ذهن من متفاوت معنا میشود. اصلا نمیدانم آنجا چه اتفاقی می افتد.

قرار بود راجب افکارم بنویسم اما بیشتر نوشته ام راجب افکارم بود. انگار آنها توی دفترم هم نفوذی دارند. راستش خسته شده ام تنها وقتی که سنگینی افکارم را احساس نمیکنم، در خواب است. وقتی بی خواب می شوم درد میکشم. خدا سر شما نیاورد.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
ate Aterban

سلام


همه میگن سرانه کتابخوانی پایینه.مردم مطالعه ندارن.دانشجو ها به زحمت کتابا و جزوه های درسیشون میخونن.بله همینطوره تعداد کسایی که مطالعه دارن بسیار اندکه.خود من تعداد کتابایی که به آخر رسوندم به انگشتای دست هم نمیرسه.هرچقد گلرت کتاب خونده من نخوندم...

داشتم فکر میکردم چرا من رقبت نمیکنم حتی یک متن سه چهار صفحه ای ادبی رو بخونم

جمله اول خوندم بعد نگاهی به ادامه متن انداختم به نظر خسته کننده بود از کلمات قلمبه استفاده کرده بود احساس کردم کل مفهموم متن رو میتونست در دو یا سه خط برسونه.بستمش و به سراغ پیامای تلگرامم رفتم.

فک میکنم این درازه گویی از زمان بزرگ علوی تو ایران رایج شد.آغاز رمان نویسی.درسته بست دادن یک مطلب خودش مهارت عالی هست ولی همه جا جواب نمیده.مخصوصا تو حوصله آدمای امروزی اصلا نمیگنجه.

نمیخوام با این حرفا کتاب نخوندنم توجیح کنم فقط داشتم دنبال دلیلا میگشتم.

راجب این مسله کلی حرف داشتم اما به قول ادبی ها سخن کوتاه میکنم.

دارم سعی میکنم بنویسم و مهارتم در نویسندگی قوی کنم و برای کسایی مثل خودم مطلب بنویسم.

من ازتون میخوام بیاید اینجا با هم کتاب بخونیم.

بیاید مثل من دلایلتون برا کتاب نخوندن بگید.اصلا شاید شما ایده بهتری به جای کتاب و مطالعه داشته باشید.برام نظر بذارید حتما


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۸
ate Aterban