داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

من معمولا خودم رو آدمی میدونم که هر کاری رو زودتر از بقیه میتونه انجام بده. انصافاً این ادعا پر بی راه هم نیست.

"من به اکثر خواسته هام رسیده ام یا دارم می رسم و در مورد هر چیز، یا من میتونم انجامش بدم یا هیچ کس نمی تونه! گاهی بعضی چیزها رو بی خیال میشم ولی نه به این دلیل که نمی تونم؛ بلکه به این دلیل که ارزشش رو نداره!"

این ها چیزهایی بودند که من در مورد خودم باور داشتم... حداقل تا همین چند روز پیش! تا قبل از این که ببینم یه نفر کاری که من توی دو سال نتونسته بودم انجام بدم و فکر می کردم کلا انجام نشدنیه رو توی سه روز انجام داد! چجوریش رو نمیدونم ولی اون کار لعنتی رو انجام داد!

داشتم به خودم می قبولوندم که شانسی بوده و از این حرفا که دیدم یه نفر دیگه هم اون کار رو توی دو روز انجام داد! کاملا گیج شدم... کمی هم افسرده... و قدری از خودم ناراحتم. اونمنکه من می شناختم، اینی نبود که الان دارم می بینم.

حتما دلیلی وجود داره که اونا تونستن و من نه... اما نمی تونم چیزی رو پیدا کنم... هیچ چیز لعنتی وجود نداره که اونا داشته باشن و من نه... اصلا نمیدونم مشکل کجاست... باز هم از این مشکلات منطقی پیدا کردم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۲۹
جغد سفید

!Beauty an harmony is governed by one eternal law: All that begins must end

Shogun 2 intro -

همین اول بازی بدون موس یه پیروزی هایی آوردم که حتی نفس خودم رو هم توی سینه حبس کرد!

یکی از خفن تریناش، شکست دادن بیش از دو هزار سامورایی و هزار سرباز روستایی به وسیله ی 800 سرباز روستایی و 25 سامورایی بود! اصن منطق و اصول استراتژیک در هم شکستن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۰۵
جغد سفید
خوش اومدی عزیزم. بعد از این همه سال، هر روز از دوری تو غمگین بودم. گاهی حتی از دوری تو گریه ام می گرفت. وقتی فهمیدم دوباره پیشم برگشتی، اینقدر خوشحال شدم که فقط اشک از چشمام جاری نشد...

از اینکه دوباره برگشتی توی سینه ی خودم خیلی خوشحالم. جاییت چیزیش نشده؟! زخمی نشدی ...؟!

چرا اینقدر ضعیف شدی؟! چرا صورت سرخ همیشگی ـت زرد شده؟! جاییت درد نمی کنه؟!

حالا که برگشتی پیش خودم، دیگه هیچ کدوم از این ها مهم نیست. الان من و توئیم و یه دنیا که منتظره توسط ما دوتا فتح بشه. فقط من و تو!

راستش الان یاد 'داستان یک ساعت' اثر کیت چوپین افتادم. همه ی کسایی که من رو میشناختن می خواستن بهم دلداری بدن ولی وقتی دیدن تا این اندازه خوشحالم همه شُکه شدن! حتی یکی از بهترین دوستام بعد از شنیدن صدام، ازم پرسید: "تو چرا این قدر حالت خوبه، لعنتی؟!"

قلب عزیزم، به خونه خوش اومدی! دلم واست لک زده بود. دیگه تو رو به هیچکس نمیدم! تو فقط مال خود خودمی! هرکس هم که تو رو بخواد... یک بار تو رو سرخ و سر حال به بهترین کسی که سراغ داشتم سپردم و اینطوری بر گردوندت. وای به حال بقیه...

قلب بزرگ و قشنگم، قلب پشمالوی خودم، تو رو با قلب هیچ کس دیگه عوض نمی کنم!

باز هم میگم، به خونه خوش اومدی! خیلی خوش اومدی!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۴۹
جغد سفید