داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

۳۵ مطلب توسط «جغد سفید» ثبت شده است

خیلی وقته چیزی ننوشتم. موضوع خاصی هم مد نظرم نیست برای نوشتن. فقط دلم برای دوستایی که از اینجا باهاشون در ارتباط بودم تنگ شده. زندگی با سرعت سرسام‌آوری در حال جلو رفتنه. کارها روی هم تل‌انبار شدن ولی این یک دم رو میخوام برای خودم نگه دارم. برای خودم بنویسم. از پسری که جغد شد، از جغدی که جادوگر شد. از جادوگری که دیگه جادویی از چوبش خارج نمیشه... یه اسکوییب واقعی!

 

حسرت اون برنامه‌ی کافه 9 و سه چهارم بعد از پیروزی با بچه های ریون رو دارم. حسرت شرکت دوباره توی دورهمی سالانه تولد سایت رو... ولی بعد از این همه سال، دیگه شخص آشنایی نیستم. دلم برای همه تنگ شده. حتی شما دوست عزیز! laugh

 

دوست دارم بنویسم. ولی معمولا سرد میشم. تلاشم رو میکنم تا در مورد ماجراجویی‌های گلرت پرودفوت بنویسم. یه مدته با یه گروه خارجی مشغول بازی کردن Dungeons and Dragons شده بودیم. ممکنه دفترچه خاطرات شخصیت بعدیم رو هم اینجا بنویسم. نویسنده‌ی خیلی خوبی نبودم، ولی نوشتن، حس خوبی داره.

 

دلم برای همتون تنگ شده.

امضا.

جغد سفید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۵۵
جغد سفید

چیزی هست که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده است. تصویر یک مرغداری سنتی را تصور کنید. یک مزرعه‌ی مرغداری وسط یک دشت سرسبز. تا آنجا که چشم کار می‌کند تنها سبزه و درخت است و تپه‌های کوتاه و بلند. مرغ‌های این مرغداری تا ابد چیزی از بقیه‌ی دنیا نخواهند دانست و تصوری از شلوغی شهر یا وجود کانگروها نخواهند داشت.

 

حال یک مرغداری مدرن مخصوص پرورش مرغ‌های گوشتی را در نظر بگیرید. مرغ‌های این مرغداری از کودکی تا مرگ در یک مکان سربسته‌ی واحد گذران عمر می‌کنند و هیچ تصوری از زندگی نوع اول ندارند. برای آنها مفهوم زمین، سطح متعفن کارخانه است. شاید حتی معنی تعفن را هم ندانند چرا که آنجا همیشه همین بو را می‌داده. درب‌های کارخانه همواره بسته است و تنها راه خروج، مرگ است. 

 

تصویر سوم را ترکیبی از اول و دوم در نظر بگیرید. یک مرغداری سنتی که با وجود بودن مرغ‌ها در فضای آزاد، شرایط مرغداری دوم حاکم است و تپه‌ها و زمین، لم‌یزرع است. در این حالت مرغ توان خروج از مزرعه را دارد، اما دلیلی برای خروج ندارد چرا که تصورش از زندگی چیزی فراتر از خوردن تا مردن نیست...

 

آیا ما نیز در یک انسانداری سنتی زندگی می‌کنیم که روح‌هایمان را برای کشت پروار می‌کنیم..؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۲۶
جغد سفید

تخت، بسیار نرم و راحت بود. نور قرمز رنگی از پشت پرده ها تمام اتاق را پر کرده بود. رنگی قرمز! نه آبی! پرده ها و قالیچه و روتختی ها و... همه و همه قرمز بود! بر سر تالار ریونکلا چه آمده بود؟ اما تنها چیزی که فرق کرده بود رنگ اساسیه ی تالار نبود! حال که بیشتر دقت می کرد، شکل تالار هم تغییر کرده بود. 

 

با دقت اطراف خود را به دنبال لباس ها و چوبدستی خود گشت. چوبدستی اش را روی میز کنار تخت پیدا کرد اما از لباس هایش خبری نبود. باید هرچه سریع تر لباس هایش را پیدا می کرد و از تالار خارج می شد تا پیش از این که یکی از اعضای گریفیندور او را می یافت و به عنوان متجاوز به تالار خصوصی گریفیندور، تحویل پروفسور مک گوناگل می داد.

 

هنوز بقیه ی پسرها در خواب بودند و تخت ها همه پر بود. اگر شانس با او یار بود و در خوابگاه دختران هم اوضاع به همین منوال پیش میرفت، پیش از این که کسی بفهمد، از تالار گریفیندور خارج شده و در تخت خودش در تالار خصوصی ریونکلا بود. 

 

هرچه گشت ردای خودش را پیدا نکرد. زیر یکی از تخت ها یک دست ردای گریفیندوری تا شده پیدا کرد. خیلی هم بد نبود. اگر یکی از اعضای گریفیندور از خواب بیدار می شد و او را در حال خروج از تالار می دید، ممکن بود او را با یکی دیگر از اعضای گریفیندور اشتباه بگیرد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟! این عالی بود. ردا را تن کرد و قصد خروچ از تالار کرد.

ردا تقریبا اندازه اش بود. بی سر و صدا تا نشیمنگاه تالار پیش رفت. آتش در شومینه به روشنی می سوخت. هنوز نمی دانست چرا و چگونه به آنجا آمده بود. هنوز ده گام بیشتر تا خروجی تالار نمانده بود که صدایی او را در جای خود میخکوب کرد! 

 

- گِلی! گِلی وایسا یه لحظه کارت دارم!

 

سر تا پای گلرت ناگهان منجمد شد. خواست سرعتش را بیافزاید و از در خارج شود که دستی گرم دست چپش را گرفت. گویی تکه ای ذغال سنگ گداخته بر روی یخ افتاده باشد. همه چیز تمام شده بود! اما شاید نه! دستش را درون جیبش قرار داد و چوبدستی را در مشتش محکم گرفت. اگر طلسم بدن بند را بر روی او اجرا می کرد، فرصت کافی را برای این داشت که ذهنش را پاک کرده و از تالار خارج شود. باید پیش از اینکه کسی بیدار شود کار را تمام می کرد. طلسم و حرکات چوب دستی را در ذهنش مرور کرد. چوب را به سرعت از جیبش خارج کرد تا طلسم را اجرا کند. 

 

- گلی! هی گلی! 

 

صدا از سوی دیگر تالار می آمد. شخص دیگری آنجا بود! چشمان گلرت سیاهی رفت. دیگر همه چیز تمام شده بود. زانوانش زیر وزنش کم آورد، تا شد و زمین را لمس کردند. تمام وجودش را سرما و نا امیدی فرا گرفته بود. بی شک اخراج می شد!

 

سیموس به سمت آنها می آمد و رون ویزلی همچنان دست چپ گلرت را گرفته بود و تکان می داد. کلماتی هم از زبانش خارج می شد که گلرت متوجه مفهومشان نمی شد. بعد از چند لحظه که برایش به سال می مانست، خودش را کمی جمع و جور کرد.

 

- گِلی با تو ام. میگم چرا لباس منو پوشیدی؟ معلومه حالت خیلی خوب نیستا. میخوای ببرمت پیش مادام پامفری؟

 

- رون، لباس گلی توی چمدون زیر تختشه. برگردیم توی خوابگاه عوض کنه؛ بعد ببریمش پیش مادام پامفری.

 

پیرهن و شلوار رون را در آورد و لباس و شلوار خود را پوشید. هنوز گیج بود تا این که چیزی بر روی لباسش نظرش را جلب کرد. علامت ارشد گریفیندور بود! جمله ای درون ذهنش هی تکرار می شد: « ریونکلا یا هرجای دیگه؛ هرجا که من ارشد باشم، جام هاگوارتز همونجاست!»

 

کم کم داشت اوضاع برایش روشن می شد. یعنی چالش پیش رویش این بود؟! یعنی باید گریفیندور را قهرمان جام هاگوارتز می کرد تا اوضاع به حالت اولش بازگردد؟! اما پس ریونکلا چه می شد؟ اگر گریفیندور قهرمان نمی شد، باز هم می توانست به تالار خصوصی خودش باز گردد؟ اگر قهرمان می شد چطور؟ به خودش که آمد متوجه شد که تمام این مدت به سقف تالار خیره شده بود. سرش را به طرف چهره ی پریشان رون و سیموس برگرداند؛ نفس عمیقی کشید و تصمیمش را گرفت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۵
جغد سفید


سخن در نزد من همچون سراب است

دل دیوانه ام حالش خراب است


گل سرخ از ازل بویی ندارد

دلم بی تو هیاهویی  ندارد


اگرچه با تو شادم و جوانم

چو نیستی همچو بیدی مرده سانم


تو را دیدم که زیبایی چو دریا

دل دیوانه ام دارد تمنا


دل مرغِ قفس آوا ندارد

هوا سرد است و نایش نا ندارد


به بالم دست گیر و مرحمش کن

بخوان نغمه که صوتت تا ندارد


کنون آید همی شعرم به پایان

چرا کین دل، دل گفتن ندارد


اگرچه هست صحبت های بسیار

ولی حرف زیاد، گفتن ندارد


پر بی بال من را تو دوا کن

دل دیوانه را هر دم صدا کن


هم امروز و هم آن روز و دگر روز

سلامی هم به جغد باوفا کن


اگر بینی که شعرم ناثواب است

بگو و جهل ما را انتها کن


هم اینجا و هم آنجا و به هر جا

بیا و شعر  سردم، با صفا کن


- جغد خسته

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۲:۳۶
جغد سفید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۵۷
جغد سفید

نمیدونم چرا ولی بعد از مدتها دوباره دلم خواست اینجا بنویسم و این داستان رو تکمیل و ارسال کنم. 


پسری ۲۱ ساله در اتاقی در یک مطب منتظر ورود دکتر نشسته.


فلش بک

پسر پشت تلفن در حال صحبت است.

پسرک: من برای شما خیلی احترام قائلم، و دوست ندارم موجب ناراحتی خاطر شما باشم، برای همین میخواستم بدونم، اجازه دارم من هم  در شادی تولدتون با تقدیم یک هدیه ناقابل سهیم باشم؟ اگر این کار رو انجام بدم، موجب رنجش خاطرتون میشم؟


فلش بک

پسرک ۱۹ ساله چند متر جلوتر از دو دختر (یکی با موهای قهوه‌ای روشن و دیگری مشکی) منتظر تاکسی ایستاده بود. تاکسی آمد و دو دختر را سوار کرد و جلوی پسرک ایستاد. پسرک پس از گفتن مقصدش سوار تاکسی شد. پیش از آنکه راننده‌ی تاکسی حرکت کند، چند کلمه بین راننده، دختر مو مشکی و پسر رد و بدل شد، و پسر در حالی که از خشم می سوخت از ماشین پیاده شد.


فلش بک

پسرک در اتوبوس درون شهری نشسته بود و پسر موفرفری و قد بلندی در سمت دیگر اتوبوس قرار داشت. پسر موفرفری در حال صحبت با تلفن بود.

- نترس. تو خیلی خوبی. حتی از من هم بهتری! اصلا نگران ارائه‌ی کنفرانست نباش. مطمئنم که کنفرانست رو عالی میدی!

- ممنونم. تو همیشه نسبت به من لطف داشتی. 


با آنکه پسرک با پسر موفرفری فاصله داشت، اما آن صدا را به خوبی می‌شناخت. ناگهان دلش پایین ریخت...


پسر مو فرفری پرسید:

- با استاد در مورد اون مسئله هم صحبت کردی؟

- آره. گفت که از فردا دیگه توی کلاس ما به عنوان مهمان راهش نمیدن.

مسئول گرفتن بلیط‌ها وارد شد. 

پسرک بلیط پسر موفرفری را هم حساب کرد و در افکار خود فرو رفت. نمی دانست چرا این کار را کرده بود... شاید چون میخواست اگر کوچکترین دینی از پسر موفرفری بر گردنش مانده باشد، آن را بپردازد.


فلش بک

پسرک سر کلاس کنار پسری مو فرفری نشسته بود و در حالی که زیر چشمی دختر ۲۱ ساله ی مو قهوه‌ای را نگاه میکرد با بقیه‌ی پسرها مشغول صحبت بود.


فلش بک

پسر در حال صحبت با استاد. 


- سلام استاد. راستش دیدم شما این ساعت اینجا کلاس دارید، این ساعت کلاسی ندارم، اگه اشکالی نداشته باشه میخواستم این جلسه سر این کلاستون حضور داشته باشم.

- اشکالی نداره، بیا تو!


دختر مو قهوه ای از ورود پسرک به کلاس شوکه شد.


فلش بک

دو دختر در حال خروج از دانشگاه هستند و پسری پشت سر آنها در حرکت است. یکی از دخترها موی مشکی و چهره ای عبوس دارد و دیگری چشم ها و موهای قهوه ای.  پسر همچنان پشت سر آنها در حرکت است و در حالی که در حال صحبت با تلفن همراه است، حرف های دخترها را به دقت گوش می کند.


دختر مو قهوه‌ای: آره. دیروز هم یه خواستگار اومده بود برام. وقتی بهش جواب رد دادم فهمیدی چی گفت؟

- نه. چی گفت؟

- بهم گفت دیگه کسی مثل من پیدا نمی‌کنی. 

دختر مو مشکی به حالت متلک گفت: بهش میگفتی دقیقا نکته اش همینه! 

دختر مو قهوه‌ای خنده ی ریزی کرد. 


پایان فلش بک


دکتر وارد اتاق می شود.


- خب فرمودید مشکلتون چیه؟

-راستش دوستام ازم خواستن بیام پیش شما. احساس می کنم که دیگه هیچی احساس نمیکنم. فکر می کنم یه نوع افسردگی شدیده.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۵:۰۱
جغد سفید


"باختم"


وقتی "باختم" مسیر را یافتم


در بزرگراه زندگی"راهت" همواره "راحت" نخواهد بود 

 

هر"چاله ای" "چاره ای" بهت خواهد آموخت 

 

"دوباره" فکر کن 


فرصتها دوباره تکرار نمیشوند 


بکوش و نا امیدی را بکش

 

برای جلوگیری از پسرفت "پس" باید رفت 


- نویسنده ناشناس

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۲۸
جغد سفید

"هزینه ی خرید کتاب زیاد نیست! نخواندن کتاب برای شما هزینه ی سنگین تری در پی خواهد داشت. وقتی کتاب می خوانی، خودت را در معرض جهان و افق جدیدی قرار میدهی تا آنها را کشف کنی. آیا تا به حال خواسته ای که بنشینی و با بزرگترین رهبران یا معروف ترین متفکران غذا بخوری؟ وقتی کتاب هایشان را میخوانی، می توانی. خودت را در معرض ایده های جدید قرار میدهی و ایده های جدید، بذرهایی است که در قلب و ذهنت رشد می کند."


- قسمتی از کتاب "دوازده ستون" اثر جیمز روهن و کریس ویدنر

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۵:۰۸
جغد سفید

یکی از ساعت های بعد از ظهر، سرسرای بزرگ هاگوارتز:

ملت دانش آموز در سرسرای بزرگ جمع بودند و به قطرات گرمای آتشین که از سقف جادویی بر سرشان میبارید نگاه میکردند و در همان حال فکر میکردند که چرا در این وقت روز در اینجا جمع شده اند.
- من فکر کنم میخوان کیک بدن!
- یکی امتیاز منو بده بیاد! من خفنم! من رول های خوب خوب مینویسم! اگه قهرمان نشم همتونو به بوق میکشم! چرا از هر چونصد نفر که توی هافلپاف گروهبندی میشن، هونصد نفر لاگ اوت میکنن و دیگه لاگ این نمیکنن؟! ریونکلا باید برای این موضوع پاسخگو باشه! ازشون چونصد امتیاز کم کنین یا همتونو آتیش میزنم!
- در کلاس های دانگ نورانی شرکت کنید! تا بتونید چهارزانو از زمین بلند بشید..!
- دروغ میگه! جنس قلابی بهتون میندازه که به جای اینکه دنیا به صورت افقی دور سرتون بچرخه، به صورت عمودی چرخش پیدا کنه و زمین جلوی چشمتون به جای چپ و راست رفتن، بالا و پایین بره!
- آقا یکی به داد برسه! ما شکسپیر که از اعضای قدیمی ریونکلاس رو آوردیم توی هاگ رول زده در حد هملت، استاد بهش دو داده. نویسنده ی بیچاره بعد از چونصدسال در نهایت "نبودن" رو انتخاب کرد و دار فانی رو وداع گفت..!

همچنان که وضعیت سرسرا کم کم در حال تبدیل شدن به میدان جنگ بود، سیوروس اسنیپ، مدیر فعلی مدرسه از روی صندلی بزرگ و مجلل خود بلند شد و به اساتید که در کنارش نشسته بودند نگاه کرد، تنها یک صندلی در سمت راستش خالی بود.

اسنیپ در حالی که مثل همیشه ابری از دود در بالای سرش شکل گرفته بود و چهره اش بسیار با ابهت بود، به ارامی ردای سیاهش را که دوردوزی های سبزداشت تکانی داد وسپس دستانش را بر هم زد. سالن در کسری از ثانیه در سکوت غرق شد.
- اولا که گروه شما جلوئه و اگه اعتراض کنین، همینجا هاگ رو میبندیم و میریم خونمون که شما بمونین و هاگتون. بعد از اون، هملت که سهله؛ اودیسه هم اگه تحویل بدید، چون نمره دهی یه چیز سلیقه ایه، تا زمانی که استاد نخواد، بیشتر از دو نمیگیرید! ...در هر صورت، خواستم اینجا جمع بشید تا پیرامون پاره ای مسایل با شما صحبت کنم. اولین مورد در خصوص مسله جام آتش هست...

سوروس اسنیپ نگاهی به صندلی خالی در میان صندلی مدیران کرد و ادامه داد.
- دانش آموزان عزیز و گرامی... جام آتش بدون هیچ برنده ای، به انتخاب اکثریت قهرمانان، به اتمام میرسه... امیدوار بودم که اتفاق بدی نیفته... ولی متاسفانه مسائلی پیش اومد که داشت حاشیه به وجود می آورد، پس با هماهنگی و نظر اکثریت قهرمانان همینجا تموم میشه. این وسط قهرمان گروه ریونکلا که از نظر امتیازی از بقیه جلوتر بود رو بوق هم حساب نکردیم و هرچی بوق بوق کنه، تصمیم ما گرفته شده!

- ببخشید استاد... نمیشه جام قهرمانی هاگوارتز رو هم همینجوری با موافقت سه تا گروهی که اول نشدن منحل کنیم؟!

سوروس اسنیپ پس از کمی اندیشه به سمت دانش آموز هافلپافی رفت و پس از کشیدن دستی بر سر دانش آموز، لبخندی بر لبانش نقش بست و این لبخند، شلوار دانش آموز بیچاره را به رنگ گروهش در آورد!

سوروس اسنیپ عادت به مهربان بودن نداشت اما شاید این بار را میتوانست فاکتور بگیرد...
- دویست و پنجاه امتیاز برای هافلپاف! برای هوش ریونکلایی این دانش آموز هافلپافی!

حالا هافلپاف با پانزده امتیاز از ریونکلا پیش افتاده بود اما سوروس اینجا متوقف نمیشد..! او باید بیش از این ریونکلا و تلاش اعضایش را به سخره میگرفت. کاری که در طول ترم بارها انجام داده بود و با جسارت تمام پس از آن سرش را بالا میگرفت!


فلش بک! جلسه ی شبانه ی مدیران گروه های چهارگانه به همراه مدیر هاگوارتز (منهی مدیر ریونکلا، لینی وارنر)

- سوروس راس میگه! یکی از ما سه تا گروه باید قهرمان بشه. مهم نیس کدوم، ولی باید یکی از ماها باشه! نباید بذاریم اونایی که از ما نیستن قهرمان هاگوارتز بشن و راس راس جلوی ما رژه برن!
- من میگم به جای این کار، تالار خصوصیشون رو آتیش بزنیم و بگیم چون قلعه رو سوزوندن، هفتصد امتیاز ازشون کم میشه. اینجوری هم هافل که یکی از ماست اول میشه، هم ریونکلا آخر میشه. نظرتون چیه؟!
- من فکر بهتری دارم، وندل! یادتونه پروفسور دامبلدور توی کتاب الکی الکی به گریف امتیاز میداد و گریف رو قهرمان میکرد..؟! من میگم ما هم همین کار رو بکنیم ولی برای گروه های غیر ریونکلا! برای این کار، باید بین خودمون تایین کنیم که کدوم گروه چندم بشه.

سوروس اسنیپ پس از گفتن جمله ی آخر، سه تکه چوب را از جیبش در آورد که نام های اسلیترین، گریفیندور و هافلپاف بر روی آنها به چشم میخورد. سوروس اسنیپ پس از نشان دادن آنها به نمایندگان گروه ها، چوبها را پشت سرش برد و پیش از آنکه برای کشیده شدن جلو بیاوردشان، با سه چوب دیگر که بر روی هرسه ی آنها عبارت اسلیترین قرار داشت، تعویض کرد. به این ترتیب، گروه های اول تا سوم به قید قرعه انتخاب شد.


پایان فلش بک!

سوروس اسنیپ به سمت میز گروه گریفیندور و جایی که هری پاتر نشسته بود رفت. اعضای گریفیندور خاطره ی خوشی از سوروس اسنیپ در یادهایشان نداشتند. آنها تلاش می کردند بهترین خاطره ی خود در مورد سوروس اسنیپ را به یاد بیاورند. بالای سر شاگردان گریفیندوری ابر سفید رنگی تشکیل شد و بهترین خاطره ی آنها از سوروس اسنیپ در میان آن ابر، نقش بست.

خاطره‌ی در ابر:

یک سال پیش، شاگردان گریفیندور به همراه سایر شاگردان گروه های چهارگانه در سرسرا منتظر شروع ترم هاگوارتز بودند. سوروس اسنیپ پس از سخنرانی قرای خود در اولین دوره ی مدیریتش، نگاهی به هری پاتر سر میز گریفیندور انداخت و گفت:
- با توجه به قانون شکنی ها و گاوبندی‌ها با مدیر سابق، آلبوس دامبلدور توسط هری پاتر، چهارصد و نود و نه امتیاز از گریفیندورکم میکنم. اون یه امتیاز رو هم به خاطر مامان هری بهتون بخشیدم!


سوروس اسنیپ برای گریفیندوری ها همان معنی را داشت که گرگ برای گله! گریفیندور اگر تنها پنجاه امتیاز از دست میداد، باز هم در ترم هاگوارتز آخر می شد!

- به گریفیندور، با اینکه تک تکشون رو مخ من هستن و ازشون کلا به خاطر کله زخمی متنفرم، پانصد و پنجاه امتیاز میدم، دلیلش هم به خودم مربوطه. نتیجه نهایی امتیازات این گروه هزار و هفتصد و چهل و دو هست!

کسی دلیل این حرکت سوروس اسنیپ که کاملا با ایفای نقشش در تضاد بود را نمیدانست و سالن هنوز در شوک قرار داشت. پس از چند دقیقه آرسینوس جیگر که با اینکه یکی از اساتید محسوب میشد، سر میز گریفیندوری ها نشسته بود، شروع به دست زدن کرد و اعضای گریفیندور هم به تبعیت از او، دست زدند.

سوروس اسنیپ در نهایت به سر میز گروه اسلیترین رفت. دستی به شانه ی پسرخوانده اش گذاشت و چون "دلش میخواست" پانصد و پنجاه امتیاز به اسلیترین اضافه کرد. با توجه به این، اسلیترین با هزار و هفتصد و پنجاه و چهار امتیاز از سایر گروه ها پیش افتاد.

سوروس اسنیپ داشت به سمت جایگاهش باز میگشت که صدایی از میان استادان گفت:
- و برای ریونکلا به خاطر اینکه بدون اونها هاگوارتز یه دشت لم یزرع میشد، کار گروهی خوبشون و تلاششون برای نگه داشتن آرامش در هاگوارتز از جلسه ی دوم به بعد با وجود تیکه هایی که در طول ترم از جهت های مختلف بهشون مینداختن و هنوز هم میندازن... ؟!

پروفسور پرودفوت منتظر بود تا سوروس اسنیپ حداقل شصت امتیاز به گروهش بدهد و ریونکلا باز اول شود اما رفتار پروفسور اسنیپ جور دیگری بود. پروفسور اسنیپ پس از گذراندن تک تک ریونکلایی ها از تیغه ی عدالتش، در حالی که برای بازیابی قوایش مشغول خوردن شیر موز و پسته و چیزهایی از این قبیل بود، سرسرا را ترک کرد و ملت را با حوضشان تنها گذاشت!

شاگردان گروه های اسلیترین، گریفیندور و هافلپاف با اینکه میدانستند این ترم هاگوارتز از بدترین ترم های تاریخ هاگوارتز و بدترین ترم هاگوارتز به صورت حداقل در سه ساله ی اخیر بوده، از ترس اینکه مبادا مورد خشم مدیر ارشد زوپس نشین قرار گرفته و پروفسور مذکور پس از تجدید قوا، آنها را نیز از تیغ عدالتش بگذراند، زبان به کام گرفتند و دم نزدند.و بدین ترتیب نوزدهمین ترم تابستانی هاگوارتز به پایان رسید... در حالی که همه (گور بابای ریونکلایی ها) شاد و خوشحال بودند و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند! کور شود هر آنکه نتواند دید!
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۶
جغد سفید

پس از پایان نبرد، قسمتی از خاطراتم که مربوط به طلسم ها و جادوهایی که بلد بودم بود، بهم برگشت. به یاد آوردم که قبلا یک جادوگر با کلاس کاری یخ بودم و یک موجود عنصری رو تحت فرمان داشتم. اما حالا شک دارم اون موجود به ندای من پاسخ بده... حالا من موجود دیگری بودم... یک شوالیه‌ی مرگ... یک شیطان!

زمانی که به عنوان شوالیه‌ی مرگ تایید می‌شدم، نیروهای تازیانه مشغول آماده سازی پایگاهی خارج از قلعه‌ی آرکروس (Archerus) بودند و لرد مورگرین، فرمانده‌ی شوالیه‌های مرگ مسئولیت این حمله رو به عهده داشت.

آکروس بزرگترین قلعه‌ی معلق رژیم تازیانه است. این قلعه ده هزار شوالیه‌ی مرگ و تعداد زیادی از موجودات وفادار به تازیانه رو در خودش جا داده و گفته میشه یک حمله‌ی مستقیم این قلعه میتونه حتی قلعه‌ی قدرتمند ناکسراماس (Naxxramas) رو هم درهم بشکنه.

قلعه از دو طبقه تشکیل شده. طبقه‌ی بالایی محل آموزش جادوهای سیاه به شوالیه‌های مرگه و مرکز فرماندهی هم در مرکز همین طبقه قرار داره. طبقه‌ی پایینی محل تجمع سربازهاست و اسلحه خانه و میدان مبارزه در این طبقه در نظر گرفته شده. زمانی که شاه لیچ توی قلعه حضور نداره، فرماندهی قلعه به عهده‌ی لرد موگرین‌ـه و معمولا میشه توی مرکز فرماندهی پیداش کرد.

پس از یادگرفتن مسائل ابتدایی در مورد جادوی خون و جادوی نامقدس، به فرمان لرد موگرین به پایگاه تازیانه که بر روی زمین قرار داشت اعزام شدم تا در جنگی که پیش رو بود شرکت کنم. لرد موگرین پیش از فرستادن من به میدان نبرد، یک دیو (Ghoul) و یک اسب جنگی داد که در کشت و کشتار به من کمک کنند. از نظر قدرت جادویی مشکلی نداشتم اما هنوز به تمرین بیشتر برای استفاده از سلاح‌ها نیاز داشتم.

سوار بر اسب سیاه

من و دیو تحت فرمانم

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۶
جغد سفید