داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کافی شاپ» ثبت شده است

بر روی صندلی یک کافی شاپ نشسته ام و با یکی از دوستانم مشغول بحث در مورد موضوعی هستم. در برابرمان یک لپ تاپ و مقداری برگه های تایپ شده است. نوشیدنی های گرممان در لیوان های خود مشغول یخ زدن هستند ومدتی ـست با لب های ما بیگانه شده اند. فنجان من نصفه است و فنجان او هنوز کاملا پر.


کافی شاپ تقریباً خالیست ولی همان افراد حاضر نیز به شکل زننده ای به ما خیره شده اند گویی تا به حال جوانانی را ندیده اند که برای بحث در مورد موضوعی بجز خاله زنک بازی هایی که اکثر جوانان به آن مبتلا شده اند و یا انجام عروسک بازی های دوران کودکیشان در مقیاس های بزرگتر به آن جور مکان ها بیایند. بی توجه به جمعیت برگه ای را از میان برگه ها بیرون کشیدم و رو به روی دوستم گرفتم و نظرش را در مورد متن نوشته شده در آن پرسیدم. کمی به برگه خیره شد اما بی آنکه چیزی بگوید رویش را برگرداند و فضای اطراف را از نظر گذراند. معلوم بود که جو حاکم ناراحتش می کند. برای متمرکز کردنش بر روی بحث، با سر انگشت به کاغذی که در دست داشتم ضربه زدم. صدای خفیف کاغذ او را دوباره متوجه من کرد.


برای حدود نیم ساعت در مورد موضوعات نوشته شده در برگه ها بحث کردیم. فشارِ نگاه جمعیت، بحث سخت ما رو دوچندان عذاب آور می نمود. در نهایت، فشار نگاهی که پوستمان را سوراخ می کرد، تلاش او را برای ماندن در هم شکست. از جا بلند شد؛ خداحافظی کرد و رفت.


نیم ساعت بعد، من هم زده از آن کافه ی خفقان آور به ساعتم نگاه کردم. ساعت چهار صبح بود! باقیمانده ی نوشیدنی ام را سر کشیدم و از صندلی بلند شدم. از کافه خارج شده و به مکان حال بازگشتم. کاغذها را روی میز تحریرم مرتب کردم و پس از برداشتن هر دو فنجان، از اتاق خارج شدم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۳
جغد سفید