داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

گروهی چوب دستی به دست در کناری گرد هم آمده بودند. هیچ سخنی رد و بدل نمیشد. همه بی حرکت، چشم هایشان را به تاریکی اطراف دوخته بودند. تنها یک نفر از آنها چشمانش را از سیاهی بر گرفته بود و به درون آسمان می نگریست؛ گویی در میان نوری که از پرنده ی آبی رنگ بالای سرشان ساطع میشد، به دنبال حقیقتی می گشت. او از اربابش آموخته بود که طلسم های مختلف با کمی تغییر میتوانند به گونه ی دیگری به کار بروند. او و افرادش حالا در مکانی غیر قابل آپارات در محاصره ی آرورها بودند. اگرچه آرورها هنوز تعدادشان کمتر بود ولی آن چهار آرور راه را بر او و افرادش بسته بودند و شکست سختی را به آنها تحمیل کرده بودند؛ و حالا پرنده ی آبی در حال نشان دادن محل مرگخواران به مامورین وزارتخوانه بود؛ مانند یک سگ شکاری برای شکارچی! دهکده ی هاگزمید تا به حال هیچگاه برای آن پنج مرگخوار تا آن اندازه ترسناک نبود! یک گروه دوازده نفره برای حمله به این دهکده ی کوچک، گروه بزرگی به نظر می رسید؛ و آنها تنها باید از پس ِچهار آرور بر می آمدند؛ جان داولیش، فرانتس سَوِج، نیمفادورا تانکس و گلرت پرودفوت! همه ی آن دوازده نفر در قتل، غارت و تجاوز تجربه ی بالایی داشتند و این ماموریت مانند یک گردش مسرت بخش در هاگزمید می نمود؛ اما همه چیز همیشه آنگونه می نماید که نیست! مرگخوارِ زخمی چشمانش را از جغد آبی رنگ بر فراز سرش برگرفت؛ از جایش برخواست و چوبش را در دست خیس از عرقش فشرد. او آنقدرها از اربابش آموخته بود که حداقل بتواند یکی از آن آرورها را به جهنم ببرد. می دانست دقیقاً کدام آرور را باید به جهنم بفرستد؛ اگر پرودفوت می مرد، قطعاً حفاظ ضد آپاراتی که ساخته بود از بین می رفت و مرگخوارها می توانستند با جانشان فرار کنند؛ البته تا قبل از این که اربابشان آنها را بیابد و برای این شکست مجازات کند... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. مرگخوارها مانند ملخ هایی که به محصول بزنند، بر سر سه آرور ریخته بودند؛ آرورها کاملا در حالت دفاعی فرو رفته بودند و به جز دفع انبوه طلسم هایی که به سویشان فرستاده می شد، کار دیگری از دستشان بر نمی آمد. تنها زمان می توانست گویای این باشد که آن سه دوئلیست آموزش دیده تا چه مدت می توانند در برابر این مرگخواران مقاومت کنند. نتیجه‌ی مبارزه به نفع مرگخواران تقریبا مشخص شده بود که آرور چهارم رسید... مرگخوارها بدون متوجه شدن از حضور او، به فرستادن طلسم های پی در پی خود ادامه داده بودند و این بی توجهی باعث تغییر وضعیت نبرد شد! آرور چهارم که توجهی به او نشده بود، طلسمی به سوی یکی از مرگخوارها فرستاد و نیم تنه ی بالای مرگخوار را از نیم تنه ی پایین جدا کرد. صدای جیغ مرگخوار همه را شوکه کرد. خون از محل انفصال به بیرون فوران کرده، زمین و ردای دیگر مرگخواران را رنگین نمود. تا پیش از این که مرگخواران بتوانند به خود بیایند، این اتفاق برای دو نفر دیگر از آنها نیز افتاده بود و استخری از خون، برفهای زیر پایشان را آب کرد. آن هایی که بیش ازبقیه ترسیده بودند، با عجله آپارات کردند. آپارات گزینه ی عاقلانه ای برای ساده‌لوح هایی که نمی فهمیدند پس از فرار، اربابشان قطعاً آنها را خواهد کشت، به نظر می آمد. اما آن سه که اقدام به این کار کردند، زیر شکنجه ی اربابشان به هلاکت نرسیدند؛ آنها خوش شانس بودند که بجای آن عاقبت دردناک، تنها قسمتی از جسمشان را در میدان مبارزه جا گذاشتند. در واقع تنها سر و گردن را..! البته پس از این شکست، مرگ برای مرگخواران بسیار خوشایند تر از بازگشت به سوی اربابشان بود و این را می‌شد به عنوان آخرین هدیه‌ الهی برای آن بندگان خطاکار تلقی کرد... دوازده نفر، تنها شش نفر هنوز نفس می کشیدند و یکی از آنها نیز توسط جان داولیشی که از دفع طلسم های مرگخواران رهایی یافته بود، طناب پیچ شد و بر زمین افتاد. پنج نفر از آن دوازده نفر هنوز سر پا بودند. پنج مرگخوار زخمی با جانشان از دهکده متواری شده بودند... در برابرشان دریاچه ای مملو از موجودات خطرناک بود و در پسشان چهار مامور وزارتخوانه! او به این راحتی ها تسلیم نمی شد! مسئول این حمله بود و باید به اربابش پاسخ می داد. چوبدستی‌اش را محکم در دست گرفت. همراهانش را صدا زد و آماده ی مبارزه ی نهایی شد. زمانی که درختان را به دنبال رقبایش می گشت، طلسمی از پشت سر به او برخورد کرده و او را بر زمین انداخت. طلسم دیگری او را خلع سلاح کرد و طلسم سوم او را بی پناه در میان آسمان و زمین معلق نمود. طلسم ها از پشت سرش، جایی که چندی پیش همراهانش در آنجا قرار داشتند، می آمد. آیا همراهانش همه مرده بودند؟! آیا دشمنانشان مانند دفعه ی قبل غافل گیرشان کرده بودند و کار ناتمامشان را تقریباً تمام کرده بودند؟! این سوال ها دیری نپاییدند. زمانی که چهار مرد همراهش در برابرش ایستادند، سوال ها پایان گرفت و سوال تازه ای از خاکستر سوال های پیشین زاده شد. چرا؟! مهاجمین همان همراهانش بودند؛ اما چرا؟! هنوز مشغول پرسش این سوال ها از خود بود که محکم بر روی زمین فرود آمد. سرش پس از برخورد با زمین کمی خونین شده بود. با تلاش بسیار، سرپا ایستاد. به همراهان سابقش نظر کرد. همه ی آنها در خلسه ای فرو رفته بودند. تازه متوجه شد چه اتفاقی افتاده... همه ی همراهانش تحت تاثیر یکی از نفرین های نا بخشودنی بودند؛ ولی توسط چه کسی؟! این سوال نیز دیری نپایید که پاسخ داده شد. گلرت پرودفوت جوان در حالی که با دست چپش هیپوگریف دلبندش را نوازش می کرد، به سمت جمع کوچک آنها می آمد. در دست دیگرش یک چوب جادو به رنگ قرمز بود. مرگخوار چوب جادویی که در هاگزمید در دستان این هیولا بود را کاملا به یاد داشت؛ آن چوب اصلاً شباهتی با این چوب نداشت! مرد میان سال خواست حرفی بزند که یکی از همراهانش او را با طلسم شکنجه مورد اثابت قرار داد. مرگخوار بر روی زمین افتاد... - تو گناهکاری! من تو رو می شناسم؛ گناهان تو هم مثل اربابت عمیق هستن... اون دنیا، تو جهنم، سلام من رو به بقیه ی دوستات برسون! گلرت با آرامشی سخن می گفت، گویی در مورد یک عصر دل انگیز بحث می کند! در حالی که دست چپش هنوز مشغول نوازش هیپوگریف عزیزش بود، اورادی را زیر لب ادا کرده و با چوبش حرکاتی را انجام داد. پس از تکمیل اوراد، آرور جوان چوب دستی قرمز رنگ را در جیب داخل ردایش گذاشت؛ چوب جادوی دیگرش را در دست گرفت و به همراه پنجه ی توفان، در آنجا منتظر رسیدن بقیه ی افراد شد. زمانی که جان داولیش و بقیه به آن محل رسیدند، جسد های تکه تکه شده ی پنج نفر را یافتند که به شکل عجیبی یکدیگر را سلاخی کرده بودند! داولیش که به گلرت اعتماد نداشت، چوب دستیِ پسرِ بیست و چهار ساله را مورد بررسی قرار داد اما طلسمی پس از خارج شدن پسرک از هاگزمید، از چوبدستی قهوه ای رنگ خارج نشده بود... این اولین اتفاق عجیب ثبت شده در ماموریت های گلرت برای دفتر کاراگاهان بود، اما آخرینشان نبود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۵۵
جغد سفید

قلعه ی سیاه نورمنگارد در دنیای جادوگری به جواهری نفرین شده می مانست. دیوار های سیاه رنگش، آسمان را شکاف می دادند و دروازه ی عظیمش لرزه بر تن جادوگران و ساحره ها می انداخت. برای بیش از پنجاه سال مادر ها برای فرزندانشان تعریف می کردند که سفر به این قلعه، یک ماجراجویی بدون بازگشت است. مادرها، از مادرانشان شنیده بودند که در دوران وحشت، گلرت گریندل والد، جادوگر سیاه بزرگ، موجوداتی مخوف چون شیردال ها را برای محافظت از آن قلعه گمارده بود؛ و برخی مادرها تا آنجا پیش می رفتند که: "گریندل والد در دوران قدرتش، شیردال های قلعه را با گوشت جادوگران شکست خورده تغذیه می کرد."

در تمامی اعصار، مردم عادی علاقه ی خاصی به ساختن داستان های عجیب و غریب داشته اند و پس از مدتی، خود نیز داستان های خود را یک حقیقت غیر قابل انکار می پندارند. این داستان ها معمولا با یک جمله ی ساده آغاز شده و هر شخص جمله ای به آن می افزاید تا به طوماری بدل شود. طوماری از خیال پردازی خالص!

سکوتِ مطلق بود و پرودفوتِ جوان بر روی صندلی اش مشغول مطالعه بود. کتابی نچندان قطور و به رنگ سیاه به دست داشت. او تا کنون چند بار این کتاب را مطالعه کرده بود... کتاب "رازهای تاریک ترین جادو"! گلرت عاشق مطالعه بود. بر روی میز کناری، کتاب "شیطانی ترین جادو" بر روی چند کتاب در مورد جادوی صورتی قرار داشت و ان اتاق مملو از کتاب های گوناگون بود.

صدای "پاق"، سکوت اتاق را شکست. یکی از جن های خانگی پشت در ظاهر شده بود. گلرت کتاب را بست و همه ی کتاب ها را به جاهای خود در کتابخانه باز گردادند. شخصی به آرامی در زد و گلرت به او اجازه ی ورود داد. آوندیر کوچک در را باز کرده و وارد شد. جن خانگی پس از تعظیم بلند و بالایی گفت: "ماگوامپ عالی، آلبوس دامبلدور، اجازه ی ورود به قلعه رو می خواهند، ارباب."

گلرت پس از قفل کردن اتاق مطالعه، به اتاق پذیرایی برای خوش آمدگویی به جادوگر بزرگ رفت. همواره عادت داشت میهمانان خود را به رسم مهمان نوازی به آغوش بکشد اما زمانی که آلبوس دامبلدور را دید بر جایش خشک شد. دست راست جادوگر بزرگ، سیاه شده و مرده بود. گلرت بدون توجه به آداب و رسوم رسمی به سرعت عرض اتاق را طی کرده و خود را به دامبلدور رساند. بدون این که حرفی بزند به آوندیر اشاره کرد که برای مهمانشان صندلی بیاورد و خود در حالی که زانو زده بود دست مهمانشان را مورد بررسی قرار داد.

- پروفسور... این... آخه چطور؟!

پروفسور دامبلدور مانند همیشه آرام بود. در حالی که سعی می کرد دست راستش را از دستان جادوگر جوان خارج کند، گفت:

- راستش من برای این نیومدم...

- ولی... ولی این خیلی خطرناکه! ممکنه... ممکنه...

- می دونم!

- پس چه چیزی از این مهم تر وجود داره که بخواید در موردش با من صحبت کنید؟ چه چیزی مهم تر از زندگیتون وجود داره، پروفسور؟

پروفسور دامبلدور در حالی که لبخندی بر لب داشت از جادوگر جوان پرسید: "فکر می کنی بتونی دست من رو درمان کنی؟ ...یا این که از مرگ تدریجی من جلوگیری کنی؟!"

گلرت جادوی سیاهی که دست جادوگر بزرگ را به آن روز در آورده بود، می شناخت و می دانست با وجود ساده بودن این جادو، غیر قابل کنترل و غیر قابل توقف است. پس سرش را پایین انداخت. در حالی که به مهمانش کمک می کرد بر روی صندلی بنشیند، با چوب دستیِ قهوه ای رنگش یک صندلی نیز برای خود احضار کرده و جن خانگی را برای آوردن کمی نوشیدنی به آشپزخانه فرستاد.

زمانی که نوشیدنی های کره ای رسیدند، گلرت یکی از لیوان های نوشیدنی را در دست چپ میهمانش گذاشت و لیوان دوم را همراه با کوزه ی نوشیدنی ها بر روی زمین. آلبوس دامبلدور جرعه ای از لیوانش را نوشید، سپس رو به ارباب قلعه ی نورمنگارد کرده و سخنانش را اینگونه آغاز کرد: "مطمئنم می دونی که لرد ولدمورت برگشته... اون افراد زیادی رو دور خودش جمع کرده و ما هم داریم سعی می کنیم که همین کار رو بکنیم..." جادوگر جوان در حالی که به سخنان پیرمرد گوش میداد، لیوان نوشیدنی اش را از روی زمین برداشته و جرعه ای از آن نوشید. سپس با سر اشاره کرد که منتظر شنیدن بقیه ی صحبت های اوست.

آلبوس دامبلدور آب دهانش را قورت داده و با لحنی نامطمئن ادامه داد: "گلرت، پدر و مادرت انسان های شریفی بودن... اونا توی جنگ اول به عنوان اربابان این قلعه، به عضویت محفل ققنوس در اومدن و تا پای جون با پلیدی مبارزه کردن! من حالا از تو... از تو، ارباب قلعه ی نورمنگارد، می خوام که توی این نبرد به ما بپیوندی!"

قلعه ی نورمنگارد پیش از ظهور لرد ولدمورت، ده ها هیپوگریف و شیردال را در خود جای داده بود. همه ی آن ها به جز پنجه ی طوفان که در آن زمان هنوز نوزادی بیش نبود، به همراه پدر و مادر گلرت در جنگ کشته شده بودند. اکنون ارباب قلعه ی نورمنگارد در واقع ارباب یک هیپوگریف، چند جن خانگی و دیوارهایی سیاه بود!

گلرت از روی صندلی اش بلند شد. به سمت پنجره رفته و در حالی که با خود کلنجار می رفت، به بیرون پنجره خیره شد. نورمنگارد خانه ی او بود و نمی خواست از دستش بدهد اما... اما دنیا در حال نابودی بود... مرگخوارها و اربابشان در حال پیشروی بودند و آلبوس دامبلدور... آلبوس دامبلدور به عنوان نماد استقامت در برابر تاریکی، در شرف مرگ بود!

ارباب جوان نمی توانست دست روی دست بگذارد. رویش را به سمت آلبوس دامبلدور برگردانده و لبخند محوی تحویل پیرمرد داد. آلبوس دامبلدور از روی صندلی بلند شد، پاکت نامه ای را از جیبش در آورد، آن را بر روی جایی که گلرت تا چندی پیش آنجا نشسته بود، گذاشت و از اتاق خارج شد. درون پاکت، معرفی نامه ای از طرف آلبوس دامبلدور برای دفتر کاراگاهان بود. معرفی نامه ای برای استخدام گلرت پرودفوت.

ارباب قلعه می دانست در پسِ این رفتن، ممکن است دیگر بازگشتی وجود نداشته باشد؛ با این حال، دنیا به او نیاز داشت. دنیا یک بار دیگر به نورمنگارد که اکنون تنها سایه ای از گذشته ی پر قدرت خود بود، نیاز داشت!

لباس هایش را که پوشید، به بالاترین نقطه ی قلعه رفت. در آنجا کسی بود که میخواست برای آخرین بار ملاقات کند. جوان شیک پوش از پشت میله های سلولِ مرتفع ترین زندان به درون سلول نگاه کرد. چهره ی پسرک ماتم زده بود. پدربزرگش را می دید که به چشمان او خیره شده است. اشک در چشمان قهوه ای رنگ پسر جمع شد. ظرف غذا را از زیر در عبور داد و به صورت نحیف پدربزرگش خیره شد. دو گلرت برای مدتی طولانی بدون گفتن جمله ای به یکدیگر نگریستند.

گلرت جوان، چشمانش را از پدربزرگش دزدید و خواست برگردد که صدایی او را از رفتن منع کرد. پدر بزرگش او را صدا زده بود. از آخرین بار که جادوگر بزرگ او را "پسرم" صدا زده بود، سال ها می گذشت. آن زمان او هنوز کودکی بیش نبود. آن زمان... آن زمان هنوز خود برای غذا دادن به پدربزرگش می آمد و برای پدربزرگش داستان های خیالی تعریف می کرد.

جوان بیست ساله به سمت سلول بازگشته و دوباره به درون نگاه کرد. گریندل والد، در کنار میله های سلول ایستاده بود. دستانش از میان میله های سلول خارج شده بودند. در میان دستانش دفتری بود که در طول این سال ها، آخرین دست نوشته هایش را در خود داشت. پرودفوت میتوانست لبخند پدربزگش را در حالی که اشک از گونه هایش جاری می شدند، ببیند. گویی گریندل والد در آن زندان از همه چیز خبر داشت... گویی می دانست که آن ها دیگر هیچ وقت همدیگر را نخواهند دید. دفتر را از دست پدر بزرگش گرفت. دست پدر بزرگ را به گرمی فشرد و بغضش ترکید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۲۹
جغد سفید
در زمان ما، در جنگ های نژادی، تجاوز نوعی جنگ ضربتی ست. هیچ چیز بیشتر از تجاوز به زن نمیتواند با چنین تاثیری دشمن نژادی را متزلزل کند.
بیش از نیمی از زنان تجاوز شده، در جنگ های میان نژادی، قربانی متجاوزینی هستند که از پیش می شناختند یا اغلب در شعاع کمتر از شصت کیلومتری آنها را دیده بودند.
تقریبا نیمی از زنانی که به ما پاسخ داده اند اعتراف می کنند مردهایی که به آنها تجاوز کرده اند در روستایشان یا در روستاهای همجوار زندگی میکردند.
کمابیش یک چهارم زنانی که به ما پاسخ داده اندنام یا نام های متجاوزینشان را می دانستند.
ظاهرا شمار زیادی از زنانی که با مردان نژاد دیگری ازدواج کرده اند از طرف مردان هم نژاد خود مورد تجاوز قرار گرفته اند تا به دلیل این ازدواج میان نژادی تنبیه شوند.
(دورا همچنان در برابر آینه میخواند.)
برای جنگجوی جدید تجاوز به زنِ دشمن نژادی اش طعم یک پیروزی مطلق بر حریف را دارد.
در جنگ های میان نژادی پیکر زن مظهر مقاومت است. جنگجوی جدید برای شکستن این مقاومت تجاوز میکند. می پندارد این چنین تیر خلاص را به رقیبش می زند.
پس از این که زنش، دخترش، مادرش و خواهرش را در جایی امن پنهان می کند، در پی زن، دختر، مادر و خواهر رقیبش می رود.
...
مبارزین از روی شهوت افسار گسیخته یا عقده ی جنسی تجاوز نمی کنند. تجاوز نوعی استراتژی ارتشی برای تضعیف روحیه ی دشمن است. در جنگ های میا نژادی اروپا، تجاوز همسنگ تخریب خانه های دشمن، کلیسا ها یا عبادتگاه های دشمن، آثار فرهنگی و ارزش های اوست.

ماتئی ویسنی یک
ترجمه ی تینوش نظم جو

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۹
جغد سفید