داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

صبح عجیب!

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۵ ب.ظ

تخت، بسیار نرم و راحت بود. نور قرمز رنگی از پشت پرده ها تمام اتاق را پر کرده بود. رنگی قرمز! نه آبی! پرده ها و قالیچه و روتختی ها و... همه و همه قرمز بود! بر سر تالار ریونکلا چه آمده بود؟ اما تنها چیزی که فرق کرده بود رنگ اساسیه ی تالار نبود! حال که بیشتر دقت می کرد، شکل تالار هم تغییر کرده بود. 

 

با دقت اطراف خود را به دنبال لباس ها و چوبدستی خود گشت. چوبدستی اش را روی میز کنار تخت پیدا کرد اما از لباس هایش خبری نبود. باید هرچه سریع تر لباس هایش را پیدا می کرد و از تالار خارج می شد تا پیش از این که یکی از اعضای گریفیندور او را می یافت و به عنوان متجاوز به تالار خصوصی گریفیندور، تحویل پروفسور مک گوناگل می داد.

 

هنوز بقیه ی پسرها در خواب بودند و تخت ها همه پر بود. اگر شانس با او یار بود و در خوابگاه دختران هم اوضاع به همین منوال پیش میرفت، پیش از این که کسی بفهمد، از تالار گریفیندور خارج شده و در تخت خودش در تالار خصوصی ریونکلا بود. 

 

هرچه گشت ردای خودش را پیدا نکرد. زیر یکی از تخت ها یک دست ردای گریفیندوری تا شده پیدا کرد. خیلی هم بد نبود. اگر یکی از اعضای گریفیندور از خواب بیدار می شد و او را در حال خروج از تالار می دید، ممکن بود او را با یکی دیگر از اعضای گریفیندور اشتباه بگیرد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟! این عالی بود. ردا را تن کرد و قصد خروچ از تالار کرد.

ردا تقریبا اندازه اش بود. بی سر و صدا تا نشیمنگاه تالار پیش رفت. آتش در شومینه به روشنی می سوخت. هنوز نمی دانست چرا و چگونه به آنجا آمده بود. هنوز ده گام بیشتر تا خروجی تالار نمانده بود که صدایی او را در جای خود میخکوب کرد! 

 

- گِلی! گِلی وایسا یه لحظه کارت دارم!

 

سر تا پای گلرت ناگهان منجمد شد. خواست سرعتش را بیافزاید و از در خارج شود که دستی گرم دست چپش را گرفت. گویی تکه ای ذغال سنگ گداخته بر روی یخ افتاده باشد. همه چیز تمام شده بود! اما شاید نه! دستش را درون جیبش قرار داد و چوبدستی را در مشتش محکم گرفت. اگر طلسم بدن بند را بر روی او اجرا می کرد، فرصت کافی را برای این داشت که ذهنش را پاک کرده و از تالار خارج شود. باید پیش از اینکه کسی بیدار شود کار را تمام می کرد. طلسم و حرکات چوب دستی را در ذهنش مرور کرد. چوب را به سرعت از جیبش خارج کرد تا طلسم را اجرا کند. 

 

- گلی! هی گلی! 

 

صدا از سوی دیگر تالار می آمد. شخص دیگری آنجا بود! چشمان گلرت سیاهی رفت. دیگر همه چیز تمام شده بود. زانوانش زیر وزنش کم آورد، تا شد و زمین را لمس کردند. تمام وجودش را سرما و نا امیدی فرا گرفته بود. بی شک اخراج می شد!

 

سیموس به سمت آنها می آمد و رون ویزلی همچنان دست چپ گلرت را گرفته بود و تکان می داد. کلماتی هم از زبانش خارج می شد که گلرت متوجه مفهومشان نمی شد. بعد از چند لحظه که برایش به سال می مانست، خودش را کمی جمع و جور کرد.

 

- گِلی با تو ام. میگم چرا لباس منو پوشیدی؟ معلومه حالت خیلی خوب نیستا. میخوای ببرمت پیش مادام پامفری؟

 

- رون، لباس گلی توی چمدون زیر تختشه. برگردیم توی خوابگاه عوض کنه؛ بعد ببریمش پیش مادام پامفری.

 

پیرهن و شلوار رون را در آورد و لباس و شلوار خود را پوشید. هنوز گیج بود تا این که چیزی بر روی لباسش نظرش را جلب کرد. علامت ارشد گریفیندور بود! جمله ای درون ذهنش هی تکرار می شد: « ریونکلا یا هرجای دیگه؛ هرجا که من ارشد باشم، جام هاگوارتز همونجاست!»

 

کم کم داشت اوضاع برایش روشن می شد. یعنی چالش پیش رویش این بود؟! یعنی باید گریفیندور را قهرمان جام هاگوارتز می کرد تا اوضاع به حالت اولش بازگردد؟! اما پس ریونکلا چه می شد؟ اگر گریفیندور قهرمان نمی شد، باز هم می توانست به تالار خصوصی خودش باز گردد؟ اگر قهرمان می شد چطور؟ به خودش که آمد متوجه شد که تمام این مدت به سقف تالار خیره شده بود. سرش را به طرف چهره ی پریشان رون و سیموس برگرداند؛ نفس عمیقی کشید و تصمیمش را گرفت.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۲۲
جغد سفید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی