داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

بیگانه

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ق.ظ

میدانستم که حماقت است، میدانستم که با برداشتن یک قدم خود را از شر گرمای این آفتاب نجات نخواهم داد. اما یک قدم برداشتم تنها یک قدم به جلو و این بار مرد عرب بی آنکه از جای خود بلند شود چاقوی خود را از جیب در آورد و در آفتاب آن را به رخ من کشید. نور روی تیغه فولادی آن تابید و و همچون تیغه دراز درخشانی به پیشانی ام خورد. در همن لحظه ناگهان قطرات عرقی که در ابروانم جمع شده بود بر روی پلک هایم سرازیر شد و آنها را با پرده ضخیم و ولرمی  پوشاند. چشمانم در پس این پرده اشک و نمک کور شده بود.

دیگر چیزی جز سنج های خورشید را روی پیشانی ام حس نمیکردم و به طور نا محسوسی تیغه درخشانی را که در مقابلم همچنان از چاقو می جهید. این شمشیر سوزان، مژگانم رامی خورد و در چشمان دردناکم فرو می رفت. در این موقع بود که همه چیز لرزید. دریا دمی سهمگین و سوزان زد. به نظرم آمد که آسمان در سراسر پهنه گسترده اش برای فرو باریدن آتش شکافته است.

همه وجودم کشیده شد ودستم روی هفت تیر منقبض شد، ماشه رها شد ومن شکم صاف قنداق هفت تیر را لمس کردم. در این موقع بود که، در صدایی خشک و در عین حال گوش خراش، همه چیز شروع شد، من عرق و آفتاب را از خود دور کردم.

فهمیدم که موازنه روز را و سکوت استثنایی ساحل دریایی را که در آن شادمان بوده ام به هم زده ام. آن وقت، چهار بار دیگر هفت تیر را روی جسد بی حرکتی که گلوله ها در آن فرو می رفتند و ناپدید می شدند، خالی کردم. و این همچون چهار ضربه کوتاه بود که بر در بدبختی می نواختم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۰۶
ate Aterban

نظرات  (۳)

#آلبرکامو #بیگانه #ساحل #قتل

مهربان باش شاید فردایی نباشد ...

از خوندن مطالبتون استفاده کردم موفق باشید

 دوست داشتید به منم سر بزنید برام افتخاریست

۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۴۳ همنشین سایه ها ...
It's very good...:-) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی