لیست کتاب هایی که به توی سال 2015 خوندم و نمره ای که به هرکدوم میدم.
لیست کتاب هایی که به توی سال 2015 خوندم و نمره ای که به هرکدوم میدم.
دویست و نوزده روز از شروع سال 2015 میلادی میگذره و من هدفی که برای کتاب خوندن تعیین کرده بودم رو کسب کردم! خوندن 30 کتاب اونقدرها هم سخت نبود... البته اگر تنها میخواستم این کار رو انجام بدم، به این سادگی نبود. از همینجا از استاد خوبم، خانم حجاری عزیز و همسر محترمشون، دکتر علی اکبری تشکر می کنم که هم توی انتخاب کتابها و هم درک مفاهیمی که پشتشون پنهان شده بود بهم کمک کردن. با امید موفقیت های روز افزونشون.
اگرچه توی این سال میلادی 30تا کتاب رو تموم کردم، ولی هنوز کلی کتاب نخونده، آمادهی خونده شدن وجود داره!
هیچکس حتی خودم هم باور نمی کردم با اون گندهایی که توی این دو هفته زده بودم، شانسی برام مونده باشه که بتونم معدلم رو بالا بکشم ولی با این شاهکاری که امروز انجام دادم، با گرفتن نمره ی کامل توی یه درسی که بقیه کابوس می دونستن، استادهام رو یک بار دیگه شگفت زده کردم.
پ.ن: یکی از گند ها جبران شد!
این آهنگ، از طرف من برای شما دوستای خوبم.
Eye of Tiger
Survivor
چرا تا من بال هام رو باز می کنم، دنیا ضدهواییش رو می کشه بیرون؟!
خب من میخوام پرواز کنم... این خواسته ی زیادیه؟!
پانوشت: این مسئله ربطی به موضوعات سایت جادوگران نداره و کاملا کلی بیان شده.
بله... همونجوری که از عنوان مطلب بر میاد، صلاحیت من برای وزارت سحر و جادو به عدم پیوست...
دلایل مطرح شده برای این نظرشون، نداشتن توانایی مدیریتی بالا بوده و اینکه پرونده ی رفتار عمومی شما در سایت، مورد تایید نیست!
جالب اینجاست که هر پنج عضو شورای عالی ویزنگاموت بر روی عدم صلاحیت من اتفاق نظر داشتن! :|
یعنی اصن شخصیتم زیر سوال رفت... در نهایت میگم که بوق بر همه ی شما باد بجز اونی که در بازبینی نظرش رو تغییر داد.
بر روی صندلی یک کافی شاپ نشسته ام و با یکی از دوستانم مشغول بحث در مورد موضوعی هستم. در برابرمان یک لپ تاپ و مقداری برگه های تایپ شده است. نوشیدنی های گرممان در لیوان های خود مشغول یخ زدن هستند ومدتی ـست با لب های ما بیگانه شده اند. فنجان من نصفه است و فنجان او هنوز کاملا پر.
کافی شاپ تقریباً خالیست ولی همان افراد حاضر نیز به شکل زننده ای به ما خیره شده اند گویی تا به حال جوانانی را ندیده اند که برای بحث در مورد موضوعی بجز خاله زنک بازی هایی که اکثر جوانان به آن مبتلا شده اند و یا انجام عروسک بازی های دوران کودکیشان در مقیاس های بزرگتر به آن جور مکان ها بیایند. بی توجه به جمعیت برگه ای را از میان برگه ها بیرون کشیدم و رو به روی دوستم گرفتم و نظرش را در مورد متن نوشته شده در آن پرسیدم. کمی به برگه خیره شد اما بی آنکه چیزی بگوید رویش را برگرداند و فضای اطراف را از نظر گذراند. معلوم بود که جو حاکم ناراحتش می کند. برای متمرکز کردنش بر روی بحث، با سر انگشت به کاغذی که در دست داشتم ضربه زدم. صدای خفیف کاغذ او را دوباره متوجه من کرد.
برای حدود نیم ساعت در مورد موضوعات نوشته شده در برگه ها بحث کردیم. فشارِ نگاه جمعیت، بحث سخت ما رو دوچندان عذاب آور می نمود. در نهایت، فشار نگاهی که پوستمان را سوراخ می کرد، تلاش او را برای ماندن در هم شکست. از جا بلند شد؛ خداحافظی کرد و رفت.
نیم ساعت بعد، من هم زده از آن کافه ی خفقان آور به ساعتم نگاه کردم. ساعت چهار صبح بود! باقیمانده ی نوشیدنی ام را سر کشیدم و از صندلی بلند شدم. از کافه خارج شده و به مکان حال بازگشتم. کاغذها را روی میز تحریرم مرتب کردم و پس از برداشتن هر دو فنجان، از اتاق خارج شدم.
Today there was a fishing competition in a country village by the sea. the prizes were a Villa, a Car and a CD Player for the ones catching biggest of the fishes. from the start I knew it's hard to get the villa or even the car but I never thought things would turn out this way...
Neither the one winning the villa being a son of the competition manager nor the one winning the car being a niece of his was the weirdest of all...
Anyway... I'm half the way home thinking all the way from the campsite about how I ended up with a CD Player... AS THE FIRST PRIZE!!!
"من به اکثر خواسته هام رسیده ام یا دارم می رسم و در مورد هر چیز، یا من میتونم انجامش بدم یا هیچ کس نمی تونه! گاهی بعضی چیزها رو بی خیال میشم ولی نه به این دلیل که نمی تونم؛ بلکه به این دلیل که ارزشش رو نداره!"
این ها چیزهایی بودند که من در مورد خودم باور داشتم... حداقل تا همین چند روز پیش! تا قبل از این که ببینم یه نفر کاری که من توی دو سال نتونسته بودم انجام بدم و فکر می کردم کلا انجام نشدنیه رو توی سه روز انجام داد! چجوریش رو نمیدونم ولی اون کار لعنتی رو انجام داد!
داشتم به خودم می قبولوندم که شانسی بوده و از این حرفا که دیدم یه نفر دیگه هم اون کار رو توی دو روز انجام داد! کاملا گیج شدم... کمی هم افسرده... و قدری از خودم ناراحتم. اونمنکه من می شناختم، اینی نبود که الان دارم می بینم.
حتما دلیلی وجود داره که اونا تونستن و من نه... اما نمی تونم چیزی رو پیدا کنم... هیچ چیز لعنتی وجود نداره که اونا داشته باشن و من نه... اصلا نمیدونم مشکل کجاست... باز هم از این مشکلات منطقی پیدا کردم...