مسن شدیم، اما بزرگ نه!
خیلی وقته چیزی ننوشتم. موضوع خاصی هم مد نظرم نیست برای نوشتن. فقط دلم برای دوستایی که از اینجا باهاشون در ارتباط بودم تنگ شده. زندگی با سرعت سرسامآوری در حال جلو رفتنه. کارها روی هم تلانبار شدن ولی این یک دم رو میخوام برای خودم نگه دارم. برای خودم بنویسم. از پسری که جغد شد، از جغدی که جادوگر شد. از جادوگری که دیگه جادویی از چوبش خارج نمیشه... یه اسکوییب واقعی!
حسرت اون برنامهی کافه 9 و سه چهارم بعد از پیروزی با بچه های ریون رو دارم. حسرت شرکت دوباره توی دورهمی سالانه تولد سایت رو... ولی بعد از این همه سال، دیگه شخص آشنایی نیستم. دلم برای همه تنگ شده. حتی شما دوست عزیز!
دوست دارم بنویسم. ولی معمولا سرد میشم. تلاشم رو میکنم تا در مورد ماجراجوییهای گلرت پرودفوت بنویسم. یه مدته با یه گروه خارجی مشغول بازی کردن Dungeons and Dragons شده بودیم. ممکنه دفترچه خاطرات شخصیت بعدیم رو هم اینجا بنویسم. نویسندهی خیلی خوبی نبودم، ولی نوشتن، حس خوبی داره.
دلم برای همتون تنگ شده.
امضا.
جغد سفید.