خاطرات یک شوالیهی مرگ قسمت اول
گفت "برخیز!" و من اونجا بودم! گرسنه و با ذهنی که مه دورش رو گرفته بود. بر پا ایستادم و به شخصی که در برابرم بود نگاه کردم. شخص، با من شروع به سخن گفتن کرد.
"هر چیزی که من هستم... خشم... ظلم و انتقام رو به تو هدیه
میکنم ای شوالیهی منتخب من! من به تو فناناپذیری دادم تا پیام آور شروع
عصر تاریک جدیدی برای تازیانه باشی! تو بازوی من برای مجازات هستی! هرجا که
سیر می کنی، عذاب به دنبالت به اونجا خواهد اومد. حالا برو و سرنوشتت رو
پیدا کن!"
این حرفهای شاه لیچ رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. انگار با سنگ بر روی ذهنم کنده کاری شده باشن. پس از اون، فرمانده رازویوس من رو به سربازخونه برد و یک دست زره مخصوص شوالیه های مرگ رو بهم داد. زره کاملا سیاه بود و یه باشلق سیاه رنگ داشت. شنلی هم به لباسم وصل شده بود که آبرومند باشه و آبروی شوالیههای مرگ رو حفظ کنه. در کل، لباسی بود که هرکس اون رو از دور میدید، با تمام سرعت به جهت مخالف می گریخت!
پس از پوشیدن لباس، فرمانده در مورد تیغههای حکاکی شده (Runeblades) توضیحاتی داد. گفت تیغه های حکاکی شده نیروی مرگ، یخ و خون رو درون خودشون ذخیره میکنن و به شوالیهی مرگ در زمان مبارزه کمک میکنن. پس از اون از من خواست تا سلاحی انتخاب کنم و پس از آموزش دیدن، روی شمشیری که انتخاب کرده بودم، بدون اینکه بدونم چرا، "یخ" رو حکاکی کردم.
زمانی که شمشیرم رو آماده کردم، رزویوس گفت که این گرسنگی که احساس میکنم رو همهی شوالیههای مرگ اجساس میکنن. پس به عنوان آخرین آزمایش، فرمانده از من خواست که توانایی مبارزهی خودم رو نشون بدم و توی یه نبرد، یکی از افرادی که برای شوالیهی مرگ استحقاق نداشتن رو توی یه نبرد برابر شکست بدم تا این گرسنگی رو تغذیه کنم.
شمشیرم رو در دست گرفتم و حریفم رو انتخاب کردم. یک انسان! بهش فرصت دادم سلاح و زرهش رو انتخاب کنه و بعد، مبارزه شروع شد. از نحوهی مبارزهاش معلوم بود قبلا یه مبارز بوده و شمشیرزنی رو خوب بلده. قوی بود و با قدرتی که داشت تونست چند ضربه بهم وارد کنه. چند ضربه بهش وارد کردم ولی هیچکدوم کاری نبودن. پای چپم زخمی شده بود و به سختی خودم رو سر پا نگه داشته بودم. نمیتونستم شکست بخورم... نباید شکست میخوردم... چیزی در ذهنم شکل گرفت. دستم رو به سمت رقیبم گرفتم و فریاد زدم منجمد بشو!
از دستی که به سمت رقیبم گرفته بودم هوای سردی خارج شد که حاظر بودم شرط ببندم تا مغز استخوان اون انسان رو منجمد کرد. حرکاتش کند شده بود و ضرباتش دیگه اون قدرت رو نداشت و به راحتی دفاع میشد. تمام زورم رو جمع کردم و با یک ضربه سرش رو از تنش جدا کردم!
از زمین مبارزه که خارج میشدم، رزویوس مشغول تشویق من بود اما من خاطراتی رو به یاد میآوردم از یه سرزمین سرسبز با پرچمهایی آبی رنگ. پرچم های آبی رنگ سوختند و سپس پرچمها به رنگ قرمز جای اونها رو گرفتند. خیلی گنگ بود... خیلی سطحی... اما در کنار اونها، چیزهای دیگه ای رو هم به یاد آوردم و اون هم این بود که من پیش از این یک جادوگر بودم، و یک قهرمان!
آوندیر شوالیه ی مرگ!
آوندیر قهرمان سیلورمون! (پیش از مرگ)