داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

خیلی وقته چیزی ننوشتم. موضوع خاصی هم مد نظرم نیست برای نوشتن. فقط دلم برای دوستایی که از اینجا باهاشون در ارتباط بودم تنگ شده. زندگی با سرعت سرسام‌آوری در حال جلو رفتنه. کارها روی هم تل‌انبار شدن ولی این یک دم رو میخوام برای خودم نگه دارم. برای خودم بنویسم. از پسری که جغد شد، از جغدی که جادوگر شد. از جادوگری که دیگه جادویی از چوبش خارج نمیشه... یه اسکوییب واقعی!

 

حسرت اون برنامه‌ی کافه 9 و سه چهارم بعد از پیروزی با بچه های ریون رو دارم. حسرت شرکت دوباره توی دورهمی سالانه تولد سایت رو... ولی بعد از این همه سال، دیگه شخص آشنایی نیستم. دلم برای همه تنگ شده. حتی شما دوست عزیز! laugh

 

دوست دارم بنویسم. ولی معمولا سرد میشم. تلاشم رو میکنم تا در مورد ماجراجویی‌های گلرت پرودفوت بنویسم. یه مدته با یه گروه خارجی مشغول بازی کردن Dungeons and Dragons شده بودیم. ممکنه دفترچه خاطرات شخصیت بعدیم رو هم اینجا بنویسم. نویسنده‌ی خیلی خوبی نبودم، ولی نوشتن، حس خوبی داره.

 

دلم برای همتون تنگ شده.

امضا.

جغد سفید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۵۵
جغد سفید

چیزی هست که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده است. تصویر یک مرغداری سنتی را تصور کنید. یک مزرعه‌ی مرغداری وسط یک دشت سرسبز. تا آنجا که چشم کار می‌کند تنها سبزه و درخت است و تپه‌های کوتاه و بلند. مرغ‌های این مرغداری تا ابد چیزی از بقیه‌ی دنیا نخواهند دانست و تصوری از شلوغی شهر یا وجود کانگروها نخواهند داشت.

 

حال یک مرغداری مدرن مخصوص پرورش مرغ‌های گوشتی را در نظر بگیرید. مرغ‌های این مرغداری از کودکی تا مرگ در یک مکان سربسته‌ی واحد گذران عمر می‌کنند و هیچ تصوری از زندگی نوع اول ندارند. برای آنها مفهوم زمین، سطح متعفن کارخانه است. شاید حتی معنی تعفن را هم ندانند چرا که آنجا همیشه همین بو را می‌داده. درب‌های کارخانه همواره بسته است و تنها راه خروج، مرگ است. 

 

تصویر سوم را ترکیبی از اول و دوم در نظر بگیرید. یک مرغداری سنتی که با وجود بودن مرغ‌ها در فضای آزاد، شرایط مرغداری دوم حاکم است و تپه‌ها و زمین، لم‌یزرع است. در این حالت مرغ توان خروج از مزرعه را دارد، اما دلیلی برای خروج ندارد چرا که تصورش از زندگی چیزی فراتر از خوردن تا مردن نیست...

 

آیا ما نیز در یک انسانداری سنتی زندگی می‌کنیم که روح‌هایمان را برای کشت پروار می‌کنیم..؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۲۶
جغد سفید

تخت، بسیار نرم و راحت بود. نور قرمز رنگی از پشت پرده ها تمام اتاق را پر کرده بود. رنگی قرمز! نه آبی! پرده ها و قالیچه و روتختی ها و... همه و همه قرمز بود! بر سر تالار ریونکلا چه آمده بود؟ اما تنها چیزی که فرق کرده بود رنگ اساسیه ی تالار نبود! حال که بیشتر دقت می کرد، شکل تالار هم تغییر کرده بود. 

 

با دقت اطراف خود را به دنبال لباس ها و چوبدستی خود گشت. چوبدستی اش را روی میز کنار تخت پیدا کرد اما از لباس هایش خبری نبود. باید هرچه سریع تر لباس هایش را پیدا می کرد و از تالار خارج می شد تا پیش از این که یکی از اعضای گریفیندور او را می یافت و به عنوان متجاوز به تالار خصوصی گریفیندور، تحویل پروفسور مک گوناگل می داد.

 

هنوز بقیه ی پسرها در خواب بودند و تخت ها همه پر بود. اگر شانس با او یار بود و در خوابگاه دختران هم اوضاع به همین منوال پیش میرفت، پیش از این که کسی بفهمد، از تالار گریفیندور خارج شده و در تخت خودش در تالار خصوصی ریونکلا بود. 

 

هرچه گشت ردای خودش را پیدا نکرد. زیر یکی از تخت ها یک دست ردای گریفیندوری تا شده پیدا کرد. خیلی هم بد نبود. اگر یکی از اعضای گریفیندور از خواب بیدار می شد و او را در حال خروج از تالار می دید، ممکن بود او را با یکی دیگر از اعضای گریفیندور اشتباه بگیرد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟! این عالی بود. ردا را تن کرد و قصد خروچ از تالار کرد.

ردا تقریبا اندازه اش بود. بی سر و صدا تا نشیمنگاه تالار پیش رفت. آتش در شومینه به روشنی می سوخت. هنوز نمی دانست چرا و چگونه به آنجا آمده بود. هنوز ده گام بیشتر تا خروجی تالار نمانده بود که صدایی او را در جای خود میخکوب کرد! 

 

- گِلی! گِلی وایسا یه لحظه کارت دارم!

 

سر تا پای گلرت ناگهان منجمد شد. خواست سرعتش را بیافزاید و از در خارج شود که دستی گرم دست چپش را گرفت. گویی تکه ای ذغال سنگ گداخته بر روی یخ افتاده باشد. همه چیز تمام شده بود! اما شاید نه! دستش را درون جیبش قرار داد و چوبدستی را در مشتش محکم گرفت. اگر طلسم بدن بند را بر روی او اجرا می کرد، فرصت کافی را برای این داشت که ذهنش را پاک کرده و از تالار خارج شود. باید پیش از اینکه کسی بیدار شود کار را تمام می کرد. طلسم و حرکات چوب دستی را در ذهنش مرور کرد. چوب را به سرعت از جیبش خارج کرد تا طلسم را اجرا کند. 

 

- گلی! هی گلی! 

 

صدا از سوی دیگر تالار می آمد. شخص دیگری آنجا بود! چشمان گلرت سیاهی رفت. دیگر همه چیز تمام شده بود. زانوانش زیر وزنش کم آورد، تا شد و زمین را لمس کردند. تمام وجودش را سرما و نا امیدی فرا گرفته بود. بی شک اخراج می شد!

 

سیموس به سمت آنها می آمد و رون ویزلی همچنان دست چپ گلرت را گرفته بود و تکان می داد. کلماتی هم از زبانش خارج می شد که گلرت متوجه مفهومشان نمی شد. بعد از چند لحظه که برایش به سال می مانست، خودش را کمی جمع و جور کرد.

 

- گِلی با تو ام. میگم چرا لباس منو پوشیدی؟ معلومه حالت خیلی خوب نیستا. میخوای ببرمت پیش مادام پامفری؟

 

- رون، لباس گلی توی چمدون زیر تختشه. برگردیم توی خوابگاه عوض کنه؛ بعد ببریمش پیش مادام پامفری.

 

پیرهن و شلوار رون را در آورد و لباس و شلوار خود را پوشید. هنوز گیج بود تا این که چیزی بر روی لباسش نظرش را جلب کرد. علامت ارشد گریفیندور بود! جمله ای درون ذهنش هی تکرار می شد: « ریونکلا یا هرجای دیگه؛ هرجا که من ارشد باشم، جام هاگوارتز همونجاست!»

 

کم کم داشت اوضاع برایش روشن می شد. یعنی چالش پیش رویش این بود؟! یعنی باید گریفیندور را قهرمان جام هاگوارتز می کرد تا اوضاع به حالت اولش بازگردد؟! اما پس ریونکلا چه می شد؟ اگر گریفیندور قهرمان نمی شد، باز هم می توانست به تالار خصوصی خودش باز گردد؟ اگر قهرمان می شد چطور؟ به خودش که آمد متوجه شد که تمام این مدت به سقف تالار خیره شده بود. سرش را به طرف چهره ی پریشان رون و سیموس برگرداند؛ نفس عمیقی کشید و تصمیمش را گرفت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۵
جغد سفید


سخن در نزد من همچون سراب است

دل دیوانه ام حالش خراب است


گل سرخ از ازل بویی ندارد

دلم بی تو هیاهویی  ندارد


اگرچه با تو شادم و جوانم

چو نیستی همچو بیدی مرده سانم


تو را دیدم که زیبایی چو دریا

دل دیوانه ام دارد تمنا


دل مرغِ قفس آوا ندارد

هوا سرد است و نایش نا ندارد


به بالم دست گیر و مرحمش کن

بخوان نغمه که صوتت تا ندارد


کنون آید همی شعرم به پایان

چرا کین دل، دل گفتن ندارد


اگرچه هست صحبت های بسیار

ولی حرف زیاد، گفتن ندارد


پر بی بال من را تو دوا کن

دل دیوانه را هر دم صدا کن


هم امروز و هم آن روز و دگر روز

سلامی هم به جغد باوفا کن


اگر بینی که شعرم ناثواب است

بگو و جهل ما را انتها کن


هم اینجا و هم آنجا و به هر جا

بیا و شعر  سردم، با صفا کن


- جغد خسته

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۲:۳۶
جغد سفید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۵۷
جغد سفید

ای کاش همه شغلشان را مثل آتشنشان های کشورم انجام میدادند.


02

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۹
ate Aterban

نمیدونم چرا ولی بعد از مدتها دوباره دلم خواست اینجا بنویسم و این داستان رو تکمیل و ارسال کنم. 


پسری ۲۱ ساله در اتاقی در یک مطب منتظر ورود دکتر نشسته.


فلش بک

پسر پشت تلفن در حال صحبت است.

پسرک: من برای شما خیلی احترام قائلم، و دوست ندارم موجب ناراحتی خاطر شما باشم، برای همین میخواستم بدونم، اجازه دارم من هم  در شادی تولدتون با تقدیم یک هدیه ناقابل سهیم باشم؟ اگر این کار رو انجام بدم، موجب رنجش خاطرتون میشم؟


فلش بک

پسرک ۱۹ ساله چند متر جلوتر از دو دختر (یکی با موهای قهوه‌ای روشن و دیگری مشکی) منتظر تاکسی ایستاده بود. تاکسی آمد و دو دختر را سوار کرد و جلوی پسرک ایستاد. پسرک پس از گفتن مقصدش سوار تاکسی شد. پیش از آنکه راننده‌ی تاکسی حرکت کند، چند کلمه بین راننده، دختر مو مشکی و پسر رد و بدل شد، و پسر در حالی که از خشم می سوخت از ماشین پیاده شد.


فلش بک

پسرک در اتوبوس درون شهری نشسته بود و پسر موفرفری و قد بلندی در سمت دیگر اتوبوس قرار داشت. پسر موفرفری در حال صحبت با تلفن بود.

- نترس. تو خیلی خوبی. حتی از من هم بهتری! اصلا نگران ارائه‌ی کنفرانست نباش. مطمئنم که کنفرانست رو عالی میدی!

- ممنونم. تو همیشه نسبت به من لطف داشتی. 


با آنکه پسرک با پسر موفرفری فاصله داشت، اما آن صدا را به خوبی می‌شناخت. ناگهان دلش پایین ریخت...


پسر مو فرفری پرسید:

- با استاد در مورد اون مسئله هم صحبت کردی؟

- آره. گفت که از فردا دیگه توی کلاس ما به عنوان مهمان راهش نمیدن.

مسئول گرفتن بلیط‌ها وارد شد. 

پسرک بلیط پسر موفرفری را هم حساب کرد و در افکار خود فرو رفت. نمی دانست چرا این کار را کرده بود... شاید چون میخواست اگر کوچکترین دینی از پسر موفرفری بر گردنش مانده باشد، آن را بپردازد.


فلش بک

پسرک سر کلاس کنار پسری مو فرفری نشسته بود و در حالی که زیر چشمی دختر ۲۱ ساله ی مو قهوه‌ای را نگاه میکرد با بقیه‌ی پسرها مشغول صحبت بود.


فلش بک

پسر در حال صحبت با استاد. 


- سلام استاد. راستش دیدم شما این ساعت اینجا کلاس دارید، این ساعت کلاسی ندارم، اگه اشکالی نداشته باشه میخواستم این جلسه سر این کلاستون حضور داشته باشم.

- اشکالی نداره، بیا تو!


دختر مو قهوه ای از ورود پسرک به کلاس شوکه شد.


فلش بک

دو دختر در حال خروج از دانشگاه هستند و پسری پشت سر آنها در حرکت است. یکی از دخترها موی مشکی و چهره ای عبوس دارد و دیگری چشم ها و موهای قهوه ای.  پسر همچنان پشت سر آنها در حرکت است و در حالی که در حال صحبت با تلفن همراه است، حرف های دخترها را به دقت گوش می کند.


دختر مو قهوه‌ای: آره. دیروز هم یه خواستگار اومده بود برام. وقتی بهش جواب رد دادم فهمیدی چی گفت؟

- نه. چی گفت؟

- بهم گفت دیگه کسی مثل من پیدا نمی‌کنی. 

دختر مو مشکی به حالت متلک گفت: بهش میگفتی دقیقا نکته اش همینه! 

دختر مو قهوه‌ای خنده ی ریزی کرد. 


پایان فلش بک


دکتر وارد اتاق می شود.


- خب فرمودید مشکلتون چیه؟

-راستش دوستام ازم خواستن بیام پیش شما. احساس می کنم که دیگه هیچی احساس نمیکنم. فکر می کنم یه نوع افسردگی شدیده.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۵:۰۱
جغد سفید


"باختم"


وقتی "باختم" مسیر را یافتم


در بزرگراه زندگی"راهت" همواره "راحت" نخواهد بود 

 

هر"چاله ای" "چاره ای" بهت خواهد آموخت 

 

"دوباره" فکر کن 


فرصتها دوباره تکرار نمیشوند 


بکوش و نا امیدی را بکش

 

برای جلوگیری از پسرفت "پس" باید رفت 


- نویسنده ناشناس

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۲۸
جغد سفید

به گمان من هر ادمی را کله شقی هایش میسازد، یعنی به اعتبار مقدار کله شقی اش آدم است. البته منظورم خود خواهی هاش نیست. حساب خود خواهی از غرور به کلی جداست و کله شقی جزئی از غرور است، جزء مشاهده شدنی غرور است.

آدم خود خواه آدم درمانده مفلوک توسری خور بدبخت سیه روزی ست که تن به هرجور نوکری میدهد به این دلیل که فقط خودش را میخواهد و هیچ چیز توی دنیا به اندازه جود خودش و زنده ماندن خودش برایش اهمیت ندارد.به این ترتیب، شرف هم برایش اهمیت ندارد، اخلاق هم برایش اهمیت ندارد، سلامت روح هم برایش اهمیت ندارد، خانواده و دوست و ملت و میهن و مردم هم برایش اهمیتی ندارد. پای شما را هزار بار می بوسد به این دلیل که می ترسد مبادا به خود او صدمه ای بزنید.

من آدم های واقعا تنومندی را دیده ام که تا شده، خم شده، فرو افتاده، سر به زیر، له شده با مو های فلفل نمکی و چشم های پر از مکر و حیله، به شکلی جلوی رئیس شان ایستاده اند که انگار امده اند تا بطور نا مشروع، تقاضای ده شاهی پول نقد بکنند؛ و وقتی حرف میزنند با صدایی مثل وزوز دوردست مگس های طلایی-صدایی که می بایست با گاز انبر از ته چاه بیرون کشیده شود تا شنیده شود- واقعا ترحم و شفقت انسان را بر می انگیزند. این ها آدم هایی هستند خود خواه-که دست بر غذا هیچ رئیس خوبی هم دوستشان ندارد و فقط از گرده ی انها کار می کشد. البته یک رئیس عاقل در یک نظام بروکراتیک، هیچ وقت آدم های کله شق را هم دوست ندارد. و چه بهتر. اما... آدم کله شق مغرور، آدمی است که به خاطر هدفی، ایمانی، اعتقادی، باوری حاظر است به راحتی تمام زندگی و خودش را فدا کند.

بنابراین یک آدم مغرور و یک آدم خود خواه هیچ وجه تشابهی با هم ندارند، و حتی در تضاد و در مقابل هم هستند. فقط یک مسئله هست، و آن

اینکه آدم های خودخواه - به ذلیل بودن بیش از حد و آگاهی بر این ذلت معمولا رسمشان است که آدم های مغرور و کله شق را خود خواه معرفی کنند تا از این رهگذر، به خودشان اهمیت واعتبار بخشیده باشند و راه و رسم خودشان را توجیح کرده باشند.

به هر حال حرفم این بود که هر آدمی را کله شقی های و یک دندگی هایش می سازد.

هر سازش یک عامل سقوط دهنده است؛ حالا چه مقدار باعث سقوط می شود مربوط می شود به نوع سازش. و منظور من از سازش، فدا کردن یک باور و اعتقاد است در زمانی که هنوز به صحت آن باور و اعتقاد، ایمان داریم.

کله شقی، زندگی را به طرز خاصی شیرین و دردناک میکند؛ اما گذشته از مزه ی زندگی به آن مفهوم میدهد، رنگ می دهد، و شکل قابل قبول و ستایش میدهد.

آدم کله شق آنقدر راحت می خوابد و آنقدر خواب های خوب می بیند که همین و فقط همین به زنده ماندن می ارزد.

آدم کله شق توی بیشتر قمار ها می بازد؛ اما باختن آزارش نمی دهد؛ چون چیزی را می بازد که برایش اهمیت ندارد و چیزی را توی قلبش نگه می دارد که عزیز و فنا نکردنی است.

آدم کله شق، در بعضی از شرایط خاص اجتماعی، از صد در که وارد بشود از نود در با تیپا بیرونش می اندازند؛ اما او در عین حال که عصبانی و ناراحت است یک جور رضایت عمیق تری در وجودش حس می کند. انگار که وسط یک تابستان داغ و سوزان کویری، از پی ساعت ها تشنگی، یک کاسه پر از آب و یخ با شربت به لیمو به دستش داده اند.

آدم کله شق باج نمی دهد، باج نمی گیرد، دزدی نمی کند، با دزد ها کنار نمی آید، به دوستانش و میهنش خیانت نمی کند،

برای هر بیگانه و هر ارباب دم تکان نمی دهد، "بد" را به انواع و اقسام و طبقات مختلف تقسیم نمی کند تا چند نوع و چند درجه و چند طبقه از "بد" را قبول داشته باشد و چند طبقه و نوع را رد کند -و همیشه بگوید "خب این کار خیلی بد نیست" یا "می دانی این پولی که من گر فته ام حالت حالت باج ندارد و یک جور کار مزد است ... بد نیست..." و الی آخر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۲
ate Aterban

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer
The sacred geometry of chance
The hidden law of a probable outcome
The numbers lead a dance

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

He may play the jack of diamonds
He may lay the queen of spades
He may conceal a king in his hand
While the memory of it fades

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

And if I told you that I loved you
You'd maybe think there's something wrong
I'm not a man of too many faces
The mask I wear is one

Well, those who speak know nothin'
And find out to their cost
Like those who curse their luck in too many places
And those who fear are lost

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۰
ate Aterban