نمیدونم چرا ولی بعد از مدتها دوباره دلم خواست اینجا بنویسم و این داستان رو تکمیل و ارسال کنم.
پسری ۲۱ ساله در اتاقی در یک مطب منتظر ورود دکتر نشسته.
فلش بک
پسر پشت تلفن در حال صحبت است.
پسرک: من برای شما خیلی احترام قائلم، و دوست ندارم موجب ناراحتی خاطر شما باشم، برای همین میخواستم بدونم، اجازه دارم من هم در شادی تولدتون با تقدیم یک هدیه ناقابل سهیم باشم؟ اگر این کار رو انجام بدم، موجب رنجش خاطرتون میشم؟
فلش بک
پسرک ۱۹ ساله چند متر جلوتر از دو دختر (یکی با موهای قهوهای روشن و دیگری مشکی) منتظر تاکسی ایستاده بود. تاکسی آمد و دو دختر را سوار کرد و جلوی پسرک ایستاد. پسرک پس از گفتن مقصدش سوار تاکسی شد. پیش از آنکه رانندهی تاکسی حرکت کند، چند کلمه بین راننده، دختر مو مشکی و پسر رد و بدل شد، و پسر در حالی که از خشم می سوخت از ماشین پیاده شد.
فلش بک
پسرک در اتوبوس درون شهری نشسته بود و پسر موفرفری و قد بلندی در سمت دیگر اتوبوس قرار داشت. پسر موفرفری در حال صحبت با تلفن بود.
- نترس. تو خیلی خوبی. حتی از من هم بهتری! اصلا نگران ارائهی کنفرانست نباش. مطمئنم که کنفرانست رو عالی میدی!
- ممنونم. تو همیشه نسبت به من لطف داشتی.
با آنکه پسرک با پسر موفرفری فاصله داشت، اما آن صدا را به خوبی میشناخت. ناگهان دلش پایین ریخت...
پسر مو فرفری پرسید:
- با استاد در مورد اون مسئله هم صحبت کردی؟
- آره. گفت که از فردا دیگه توی کلاس ما به عنوان مهمان راهش نمیدن.
مسئول گرفتن بلیطها وارد شد.
پسرک بلیط پسر موفرفری را هم حساب کرد و در افکار خود فرو رفت. نمی دانست چرا این کار را کرده بود... شاید چون میخواست اگر کوچکترین دینی از پسر موفرفری بر گردنش مانده باشد، آن را بپردازد.
فلش بک
پسرک سر کلاس کنار پسری مو فرفری نشسته بود و در حالی که زیر چشمی دختر ۲۱ ساله ی مو قهوهای را نگاه میکرد با بقیهی پسرها مشغول صحبت بود.
فلش بک
پسر در حال صحبت با استاد.
- سلام استاد. راستش دیدم شما این ساعت اینجا کلاس دارید، این ساعت کلاسی ندارم، اگه اشکالی نداشته باشه میخواستم این جلسه سر این کلاستون حضور داشته باشم.
- اشکالی نداره، بیا تو!
دختر مو قهوه ای از ورود پسرک به کلاس شوکه شد.
فلش بک
دو دختر در حال خروج از دانشگاه هستند و پسری پشت سر آنها در حرکت است. یکی از دخترها موی مشکی و چهره ای عبوس دارد و دیگری چشم ها و موهای قهوه ای. پسر همچنان پشت سر آنها در حرکت است و در حالی که در حال صحبت با تلفن همراه است، حرف های دخترها را به دقت گوش می کند.
دختر مو قهوهای: آره. دیروز هم یه خواستگار اومده بود برام. وقتی بهش جواب رد دادم فهمیدی چی گفت؟
- نه. چی گفت؟
- بهم گفت دیگه کسی مثل من پیدا نمیکنی.
دختر مو مشکی به حالت متلک گفت: بهش میگفتی دقیقا نکته اش همینه!
دختر مو قهوهای خنده ی ریزی کرد.
پایان فلش بک
دکتر وارد اتاق می شود.
- خب فرمودید مشکلتون چیه؟
-راستش دوستام ازم خواستن بیام پیش شما. احساس می کنم که دیگه هیچی احساس نمیکنم. فکر می کنم یه نوع افسردگی شدیده.