داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

میدانستم که حماقت است، میدانستم که با برداشتن یک قدم خود را از شر گرمای این آفتاب نجات نخواهم داد. اما یک قدم برداشتم تنها یک قدم به جلو و این بار مرد عرب بی آنکه از جای خود بلند شود چاقوی خود را از جیب در آورد و در آفتاب آن را به رخ من کشید. نور روی تیغه فولادی آن تابید و و همچون تیغه دراز درخشانی به پیشانی ام خورد. در همن لحظه ناگهان قطرات عرقی که در ابروانم جمع شده بود بر روی پلک هایم سرازیر شد و آنها را با پرده ضخیم و ولرمی  پوشاند. چشمانم در پس این پرده اشک و نمک کور شده بود.

دیگر چیزی جز سنج های خورشید را روی پیشانی ام حس نمیکردم و به طور نا محسوسی تیغه درخشانی را که در مقابلم همچنان از چاقو می جهید. این شمشیر سوزان، مژگانم رامی خورد و در چشمان دردناکم فرو می رفت. در این موقع بود که همه چیز لرزید. دریا دمی سهمگین و سوزان زد. به نظرم آمد که آسمان در سراسر پهنه گسترده اش برای فرو باریدن آتش شکافته است.

همه وجودم کشیده شد ودستم روی هفت تیر منقبض شد، ماشه رها شد ومن شکم صاف قنداق هفت تیر را لمس کردم. در این موقع بود که، در صدایی خشک و در عین حال گوش خراش، همه چیز شروع شد، من عرق و آفتاب را از خود دور کردم.

فهمیدم که موازنه روز را و سکوت استثنایی ساحل دریایی را که در آن شادمان بوده ام به هم زده ام. آن وقت، چهار بار دیگر هفت تیر را روی جسد بی حرکتی که گلوله ها در آن فرو می رفتند و ناپدید می شدند، خالی کردم. و این همچون چهار ضربه کوتاه بود که بر در بدبختی می نواختم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۱۴
ate Aterban

"هزینه ی خرید کتاب زیاد نیست! نخواندن کتاب برای شما هزینه ی سنگین تری در پی خواهد داشت. وقتی کتاب می خوانی، خودت را در معرض جهان و افق جدیدی قرار میدهی تا آنها را کشف کنی. آیا تا به حال خواسته ای که بنشینی و با بزرگترین رهبران یا معروف ترین متفکران غذا بخوری؟ وقتی کتاب هایشان را میخوانی، می توانی. خودت را در معرض ایده های جدید قرار میدهی و ایده های جدید، بذرهایی است که در قلب و ذهنت رشد می کند."


- قسمتی از کتاب "دوازده ستون" اثر جیمز روهن و کریس ویدنر

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۵:۰۸
جغد سفید

تمرین نویسندگی 

به اطرافم نگاه میکنم تا چیزی ببینم و راجب اطراف بنویسم.فقط آشفتگی، شلختگی و ندانم کاری هایم را میبینم. تلوزیون روشن است اما تصویری نمیبینم.باید بلند شوم و این ظرف های لعنتی را بشورم، اما انگار دنیا برای من تمام شده. هیچ وقت نمیدانم برای چه باید بلند شوم. مشکل من با همین بلند شدن است اگر نه من که کار هایم را بهتر از هرکسی انجام میدهم. این را همه میدانند، ولی خدا میداند تا کی نخواهم دانست که چرا باید بلند شوم. اصلا تمام کار های زندگی به چه درد آدم میخورد؟ با این افکاری که توی سرم است اکنون بایدزیر یک متر خاک می بودم، ولی باز هم نمیدانستم چرا باید بلند شوم و تیغ را روی رگ دستم بکشم تا بروم زیر یک متر خاک. اگر اینجا هستم، سیصد کیلومتر دور از خانه، مثلا درس می خوانم تا مهندس بشوم، دو دلیل دارم. برایم هیچ تعجبی ندارد که هیچکدام از این دو دلیل خودم یا چیزی برای خودم نیست. احساس میکنم تمام لذات این دنیا را چشیده ام یا میدانم چگونه است. میدانم پس از آن باز هم به زندان افکارم باز خواهم گشت. وقتی شما در افکار خود زندانی می شوید برایتان فرق ندارد کجا باشید. همیشه زندانی هستید.(الان آن افکارم می گوید این درست نیست. نمیتوانی بگویی زمانی که در اتاقت هستی و زمانی که بالای کوه در طبیعت نشسته ای د آن وقتی که با دوستت در ساحل قدم میزدی زندان افکارت به یک اندازه تنگ می نمود)

شاید راست میگوید.افکار من همیشه گفته هایم را نقص میکند. همیشه یک استثنا پیدا می کند. همیشه به من می گوید همه چیز نصبی است اما نمیدانم چرا خوش مطلق است.

خوب، بد، زشت، زیبا در ذهن من متفاوت معنا میشود. اصلا نمیدانم آنجا چه اتفاقی می افتد.

قرار بود راجب افکارم بنویسم اما بیشتر نوشته ام راجب افکارم بود. انگار آنها توی دفترم هم نفوذی دارند. راستش خسته شده ام تنها وقتی که سنگینی افکارم را احساس نمیکنم، در خواب است. وقتی بی خواب می شوم درد میکشم. خدا سر شما نیاورد.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
ate Aterban

سلام


همه میگن سرانه کتابخوانی پایینه.مردم مطالعه ندارن.دانشجو ها به زحمت کتابا و جزوه های درسیشون میخونن.بله همینطوره تعداد کسایی که مطالعه دارن بسیار اندکه.خود من تعداد کتابایی که به آخر رسوندم به انگشتای دست هم نمیرسه.هرچقد گلرت کتاب خونده من نخوندم...

داشتم فکر میکردم چرا من رقبت نمیکنم حتی یک متن سه چهار صفحه ای ادبی رو بخونم

جمله اول خوندم بعد نگاهی به ادامه متن انداختم به نظر خسته کننده بود از کلمات قلمبه استفاده کرده بود احساس کردم کل مفهموم متن رو میتونست در دو یا سه خط برسونه.بستمش و به سراغ پیامای تلگرامم رفتم.

فک میکنم این درازه گویی از زمان بزرگ علوی تو ایران رایج شد.آغاز رمان نویسی.درسته بست دادن یک مطلب خودش مهارت عالی هست ولی همه جا جواب نمیده.مخصوصا تو حوصله آدمای امروزی اصلا نمیگنجه.

نمیخوام با این حرفا کتاب نخوندنم توجیح کنم فقط داشتم دنبال دلیلا میگشتم.

راجب این مسله کلی حرف داشتم اما به قول ادبی ها سخن کوتاه میکنم.

دارم سعی میکنم بنویسم و مهارتم در نویسندگی قوی کنم و برای کسایی مثل خودم مطلب بنویسم.

من ازتون میخوام بیاید اینجا با هم کتاب بخونیم.

بیاید مثل من دلایلتون برا کتاب نخوندن بگید.اصلا شاید شما ایده بهتری به جای کتاب و مطالعه داشته باشید.برام نظر بذارید حتما


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۸
ate Aterban

یکی از ساعت های بعد از ظهر، سرسرای بزرگ هاگوارتز:

ملت دانش آموز در سرسرای بزرگ جمع بودند و به قطرات گرمای آتشین که از سقف جادویی بر سرشان میبارید نگاه میکردند و در همان حال فکر میکردند که چرا در این وقت روز در اینجا جمع شده اند.
- من فکر کنم میخوان کیک بدن!
- یکی امتیاز منو بده بیاد! من خفنم! من رول های خوب خوب مینویسم! اگه قهرمان نشم همتونو به بوق میکشم! چرا از هر چونصد نفر که توی هافلپاف گروهبندی میشن، هونصد نفر لاگ اوت میکنن و دیگه لاگ این نمیکنن؟! ریونکلا باید برای این موضوع پاسخگو باشه! ازشون چونصد امتیاز کم کنین یا همتونو آتیش میزنم!
- در کلاس های دانگ نورانی شرکت کنید! تا بتونید چهارزانو از زمین بلند بشید..!
- دروغ میگه! جنس قلابی بهتون میندازه که به جای اینکه دنیا به صورت افقی دور سرتون بچرخه، به صورت عمودی چرخش پیدا کنه و زمین جلوی چشمتون به جای چپ و راست رفتن، بالا و پایین بره!
- آقا یکی به داد برسه! ما شکسپیر که از اعضای قدیمی ریونکلاس رو آوردیم توی هاگ رول زده در حد هملت، استاد بهش دو داده. نویسنده ی بیچاره بعد از چونصدسال در نهایت "نبودن" رو انتخاب کرد و دار فانی رو وداع گفت..!

همچنان که وضعیت سرسرا کم کم در حال تبدیل شدن به میدان جنگ بود، سیوروس اسنیپ، مدیر فعلی مدرسه از روی صندلی بزرگ و مجلل خود بلند شد و به اساتید که در کنارش نشسته بودند نگاه کرد، تنها یک صندلی در سمت راستش خالی بود.

اسنیپ در حالی که مثل همیشه ابری از دود در بالای سرش شکل گرفته بود و چهره اش بسیار با ابهت بود، به ارامی ردای سیاهش را که دوردوزی های سبزداشت تکانی داد وسپس دستانش را بر هم زد. سالن در کسری از ثانیه در سکوت غرق شد.
- اولا که گروه شما جلوئه و اگه اعتراض کنین، همینجا هاگ رو میبندیم و میریم خونمون که شما بمونین و هاگتون. بعد از اون، هملت که سهله؛ اودیسه هم اگه تحویل بدید، چون نمره دهی یه چیز سلیقه ایه، تا زمانی که استاد نخواد، بیشتر از دو نمیگیرید! ...در هر صورت، خواستم اینجا جمع بشید تا پیرامون پاره ای مسایل با شما صحبت کنم. اولین مورد در خصوص مسله جام آتش هست...

سوروس اسنیپ نگاهی به صندلی خالی در میان صندلی مدیران کرد و ادامه داد.
- دانش آموزان عزیز و گرامی... جام آتش بدون هیچ برنده ای، به انتخاب اکثریت قهرمانان، به اتمام میرسه... امیدوار بودم که اتفاق بدی نیفته... ولی متاسفانه مسائلی پیش اومد که داشت حاشیه به وجود می آورد، پس با هماهنگی و نظر اکثریت قهرمانان همینجا تموم میشه. این وسط قهرمان گروه ریونکلا که از نظر امتیازی از بقیه جلوتر بود رو بوق هم حساب نکردیم و هرچی بوق بوق کنه، تصمیم ما گرفته شده!

- ببخشید استاد... نمیشه جام قهرمانی هاگوارتز رو هم همینجوری با موافقت سه تا گروهی که اول نشدن منحل کنیم؟!

سوروس اسنیپ پس از کمی اندیشه به سمت دانش آموز هافلپافی رفت و پس از کشیدن دستی بر سر دانش آموز، لبخندی بر لبانش نقش بست و این لبخند، شلوار دانش آموز بیچاره را به رنگ گروهش در آورد!

سوروس اسنیپ عادت به مهربان بودن نداشت اما شاید این بار را میتوانست فاکتور بگیرد...
- دویست و پنجاه امتیاز برای هافلپاف! برای هوش ریونکلایی این دانش آموز هافلپافی!

حالا هافلپاف با پانزده امتیاز از ریونکلا پیش افتاده بود اما سوروس اینجا متوقف نمیشد..! او باید بیش از این ریونکلا و تلاش اعضایش را به سخره میگرفت. کاری که در طول ترم بارها انجام داده بود و با جسارت تمام پس از آن سرش را بالا میگرفت!


فلش بک! جلسه ی شبانه ی مدیران گروه های چهارگانه به همراه مدیر هاگوارتز (منهی مدیر ریونکلا، لینی وارنر)

- سوروس راس میگه! یکی از ما سه تا گروه باید قهرمان بشه. مهم نیس کدوم، ولی باید یکی از ماها باشه! نباید بذاریم اونایی که از ما نیستن قهرمان هاگوارتز بشن و راس راس جلوی ما رژه برن!
- من میگم به جای این کار، تالار خصوصیشون رو آتیش بزنیم و بگیم چون قلعه رو سوزوندن، هفتصد امتیاز ازشون کم میشه. اینجوری هم هافل که یکی از ماست اول میشه، هم ریونکلا آخر میشه. نظرتون چیه؟!
- من فکر بهتری دارم، وندل! یادتونه پروفسور دامبلدور توی کتاب الکی الکی به گریف امتیاز میداد و گریف رو قهرمان میکرد..؟! من میگم ما هم همین کار رو بکنیم ولی برای گروه های غیر ریونکلا! برای این کار، باید بین خودمون تایین کنیم که کدوم گروه چندم بشه.

سوروس اسنیپ پس از گفتن جمله ی آخر، سه تکه چوب را از جیبش در آورد که نام های اسلیترین، گریفیندور و هافلپاف بر روی آنها به چشم میخورد. سوروس اسنیپ پس از نشان دادن آنها به نمایندگان گروه ها، چوبها را پشت سرش برد و پیش از آنکه برای کشیده شدن جلو بیاوردشان، با سه چوب دیگر که بر روی هرسه ی آنها عبارت اسلیترین قرار داشت، تعویض کرد. به این ترتیب، گروه های اول تا سوم به قید قرعه انتخاب شد.


پایان فلش بک!

سوروس اسنیپ به سمت میز گروه گریفیندور و جایی که هری پاتر نشسته بود رفت. اعضای گریفیندور خاطره ی خوشی از سوروس اسنیپ در یادهایشان نداشتند. آنها تلاش می کردند بهترین خاطره ی خود در مورد سوروس اسنیپ را به یاد بیاورند. بالای سر شاگردان گریفیندوری ابر سفید رنگی تشکیل شد و بهترین خاطره ی آنها از سوروس اسنیپ در میان آن ابر، نقش بست.

خاطره‌ی در ابر:

یک سال پیش، شاگردان گریفیندور به همراه سایر شاگردان گروه های چهارگانه در سرسرا منتظر شروع ترم هاگوارتز بودند. سوروس اسنیپ پس از سخنرانی قرای خود در اولین دوره ی مدیریتش، نگاهی به هری پاتر سر میز گریفیندور انداخت و گفت:
- با توجه به قانون شکنی ها و گاوبندی‌ها با مدیر سابق، آلبوس دامبلدور توسط هری پاتر، چهارصد و نود و نه امتیاز از گریفیندورکم میکنم. اون یه امتیاز رو هم به خاطر مامان هری بهتون بخشیدم!


سوروس اسنیپ برای گریفیندوری ها همان معنی را داشت که گرگ برای گله! گریفیندور اگر تنها پنجاه امتیاز از دست میداد، باز هم در ترم هاگوارتز آخر می شد!

- به گریفیندور، با اینکه تک تکشون رو مخ من هستن و ازشون کلا به خاطر کله زخمی متنفرم، پانصد و پنجاه امتیاز میدم، دلیلش هم به خودم مربوطه. نتیجه نهایی امتیازات این گروه هزار و هفتصد و چهل و دو هست!

کسی دلیل این حرکت سوروس اسنیپ که کاملا با ایفای نقشش در تضاد بود را نمیدانست و سالن هنوز در شوک قرار داشت. پس از چند دقیقه آرسینوس جیگر که با اینکه یکی از اساتید محسوب میشد، سر میز گریفیندوری ها نشسته بود، شروع به دست زدن کرد و اعضای گریفیندور هم به تبعیت از او، دست زدند.

سوروس اسنیپ در نهایت به سر میز گروه اسلیترین رفت. دستی به شانه ی پسرخوانده اش گذاشت و چون "دلش میخواست" پانصد و پنجاه امتیاز به اسلیترین اضافه کرد. با توجه به این، اسلیترین با هزار و هفتصد و پنجاه و چهار امتیاز از سایر گروه ها پیش افتاد.

سوروس اسنیپ داشت به سمت جایگاهش باز میگشت که صدایی از میان استادان گفت:
- و برای ریونکلا به خاطر اینکه بدون اونها هاگوارتز یه دشت لم یزرع میشد، کار گروهی خوبشون و تلاششون برای نگه داشتن آرامش در هاگوارتز از جلسه ی دوم به بعد با وجود تیکه هایی که در طول ترم از جهت های مختلف بهشون مینداختن و هنوز هم میندازن... ؟!

پروفسور پرودفوت منتظر بود تا سوروس اسنیپ حداقل شصت امتیاز به گروهش بدهد و ریونکلا باز اول شود اما رفتار پروفسور اسنیپ جور دیگری بود. پروفسور اسنیپ پس از گذراندن تک تک ریونکلایی ها از تیغه ی عدالتش، در حالی که برای بازیابی قوایش مشغول خوردن شیر موز و پسته و چیزهایی از این قبیل بود، سرسرا را ترک کرد و ملت را با حوضشان تنها گذاشت!

شاگردان گروه های اسلیترین، گریفیندور و هافلپاف با اینکه میدانستند این ترم هاگوارتز از بدترین ترم های تاریخ هاگوارتز و بدترین ترم هاگوارتز به صورت حداقل در سه ساله ی اخیر بوده، از ترس اینکه مبادا مورد خشم مدیر ارشد زوپس نشین قرار گرفته و پروفسور مذکور پس از تجدید قوا، آنها را نیز از تیغ عدالتش بگذراند، زبان به کام گرفتند و دم نزدند.و بدین ترتیب نوزدهمین ترم تابستانی هاگوارتز به پایان رسید... در حالی که همه (گور بابای ریونکلایی ها) شاد و خوشحال بودند و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند! کور شود هر آنکه نتواند دید!
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۶
جغد سفید

پس از پایان نبرد، قسمتی از خاطراتم که مربوط به طلسم ها و جادوهایی که بلد بودم بود، بهم برگشت. به یاد آوردم که قبلا یک جادوگر با کلاس کاری یخ بودم و یک موجود عنصری رو تحت فرمان داشتم. اما حالا شک دارم اون موجود به ندای من پاسخ بده... حالا من موجود دیگری بودم... یک شوالیه‌ی مرگ... یک شیطان!

زمانی که به عنوان شوالیه‌ی مرگ تایید می‌شدم، نیروهای تازیانه مشغول آماده سازی پایگاهی خارج از قلعه‌ی آرکروس (Archerus) بودند و لرد مورگرین، فرمانده‌ی شوالیه‌های مرگ مسئولیت این حمله رو به عهده داشت.

آکروس بزرگترین قلعه‌ی معلق رژیم تازیانه است. این قلعه ده هزار شوالیه‌ی مرگ و تعداد زیادی از موجودات وفادار به تازیانه رو در خودش جا داده و گفته میشه یک حمله‌ی مستقیم این قلعه میتونه حتی قلعه‌ی قدرتمند ناکسراماس (Naxxramas) رو هم درهم بشکنه.

قلعه از دو طبقه تشکیل شده. طبقه‌ی بالایی محل آموزش جادوهای سیاه به شوالیه‌های مرگه و مرکز فرماندهی هم در مرکز همین طبقه قرار داره. طبقه‌ی پایینی محل تجمع سربازهاست و اسلحه خانه و میدان مبارزه در این طبقه در نظر گرفته شده. زمانی که شاه لیچ توی قلعه حضور نداره، فرماندهی قلعه به عهده‌ی لرد موگرین‌ـه و معمولا میشه توی مرکز فرماندهی پیداش کرد.

پس از یادگرفتن مسائل ابتدایی در مورد جادوی خون و جادوی نامقدس، به فرمان لرد موگرین به پایگاه تازیانه که بر روی زمین قرار داشت اعزام شدم تا در جنگی که پیش رو بود شرکت کنم. لرد موگرین پیش از فرستادن من به میدان نبرد، یک دیو (Ghoul) و یک اسب جنگی داد که در کشت و کشتار به من کمک کنند. از نظر قدرت جادویی مشکلی نداشتم اما هنوز به تمرین بیشتر برای استفاده از سلاح‌ها نیاز داشتم.

سوار بر اسب سیاه

من و دیو تحت فرمانم

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۶
جغد سفید

گفت "برخیز!" و من اونجا بودم! گرسنه و با ذهنی که مه دورش رو گرفته بود. بر پا ایستادم و به شخصی که در برابرم بود نگاه کردم. شخص، با من شروع به سخن گفتن کرد.

"هر چیزی که من هستم... خشم... ظلم و انتقام رو به تو هدیه میکنم ای شوالیه‌ی منتخب من! من به تو فناناپذیری دادم تا پیام آور شروع عصر تاریک جدیدی برای تازیانه باشی! تو بازوی من برای مجازات هستی! هرجا که سیر می کنی، عذاب به دنبالت به اونجا خواهد اومد. حالا برو و سرنوشتت رو پیدا کن!"

این حرفهای شاه لیچ رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. انگار با سنگ بر روی ذهنم کنده کاری شده باشن. پس از اون، فرمانده رازویوس من رو به سربازخونه برد و یک دست زره مخصوص شوالیه های مرگ رو بهم داد. زره کاملا سیاه بود و یه باشلق سیاه رنگ داشت. شنلی هم به لباسم وصل شده بود که آبرومند باشه و آبروی شوالیه‌های مرگ رو حفظ کنه. در کل، لباسی بود که هرکس اون رو از دور میدید، با تمام سرعت به جهت مخالف می گریخت!

پس از پوشیدن لباس، فرمانده در مورد تیغه‌های حکاکی شده (Runeblades) توضیحاتی داد. گفت تیغه های حکاکی شده نیروی مرگ، یخ و خون رو درون خودشون ذخیره میکنن و به شوالیه‌ی مرگ در زمان مبارزه کمک میکنن. پس از اون از من خواست تا سلاحی انتخاب کنم و پس از آموزش دیدن، روی شمشیری که انتخاب کرده بودم، بدون اینکه بدونم چرا، "یخ" رو حکاکی کردم.

زمانی که شمشیرم رو آماده کردم، رزویوس گفت که این گرسنگی که احساس میکنم رو همه‌ی شوالیه‌های مرگ اجساس میکنن. پس به عنوان آخرین آزمایش، فرمانده از من خواست که توانایی مبارزه‌ی خودم رو نشون بدم و توی یه نبرد، یکی از افرادی که برای شوالیه‌ی مرگ استحقاق نداشتن رو توی یه نبرد برابر شکست بدم تا این گرسنگی رو تغذیه کنم.

شمشیرم رو در دست گرفتم و حریفم رو انتخاب کردم. یک انسان! بهش فرصت دادم سلاح و زرهش رو انتخاب کنه و بعد، مبارزه شروع شد. از نحوه‌ی مبارزه‌اش معلوم بود قبلا یه مبارز بوده و شمشیرزنی رو خوب بلده. قوی بود و با قدرتی که داشت تونست چند ضربه بهم وارد کنه. چند ضربه بهش وارد کردم ولی هیچکدوم کاری نبودن. پای چپم زخمی شده بود و به سختی خودم رو سر پا نگه داشته بودم. نمیتونستم شکست بخورم... نباید شکست میخوردم... چیزی در ذهنم شکل گرفت. دستم رو به سمت رقیبم گرفتم و فریاد زدم منجمد بشو!

از دستی که به سمت رقیبم گرفته بودم هوای سردی خارج شد که حاظر بودم شرط ببندم تا مغز استخوان اون انسان رو منجمد کرد. حرکاتش کند شده بود و ضرباتش دیگه اون قدرت رو نداشت و به راحتی دفاع میشد. تمام زورم رو جمع کردم و با یک ضربه سرش رو از تنش جدا کردم!

از زمین مبارزه که خارج می‌شدم، رزویوس مشغول تشویق من بود اما من خاطراتی رو به یاد می‌آوردم از یه سرزمین سرسبز با پرچم‌هایی آبی رنگ. پرچم های آبی رنگ سوختند و سپس پرچم‌ها به رنگ قرمز جای اونها رو گرفتند. خیلی گنگ بود... خیلی سطحی... اما در کنار اونها، چیزهای دیگه ای رو هم به یاد آوردم و اون هم این بود که من پیش از این یک جادوگر بودم، و یک قهرمان!

آوندیر شوالیه ی مرگ!

آوندیر قهرمان سیلورمون! (پیش از مرگ)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۱۰
جغد سفید

شب مهتابی بود. بر روی زمین اتفاق خاصی در حال جریان نبود اما در آسمان... چرا!
در زیر نور ماه، دو موجود در آسمان هنرنمایی میکردند. اوج می گرفتند... شیرجه میزدند... و گاهی هم آتش بازی..! حدوداً یک ساعت پیش این بازی شروع شده بود و شرکت کنندگان این بازی، اکنون فاصله ی نچندان کمی با نقطه ی شروع پیدا کرده بودند.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۷
جغد سفید

درِ خانه ی گریمالد به آرامی باز شد و گلرت به همراه پنجه ی طوفان وارد شد. اعضای محفل برای دیدن این که چه کسی وارد شده، از آشپزخانه خارج شدند.
- چندبار بهت گفتم اون موجود رو نیار توی گریمالد؟! اینجا رو به گند میکشه..!
- مولی، چطور دلت میاد که این حرف رو بزنی؟! هیپوگریفا موجودات تمیزین که...
- هگرید، ازش دفاع نکن! اگه همینجوری پیش بره، اینجا شبیه طویله میشه!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۶
جغد سفید

1. مانگا لاگ هورایزون، جلد اول (Log Horizon) اثر ماماره تونو (سه از پنج)

این مانگا در مورد تعداد زیادی گیمر اینترنتی‌ـه که رفتن تو خود بازی، اون تو گیر افتادن و الان دارن تلاش میکنن که برگردن خونشون. نقش اول این داستان، شخصیت شیروئه اس که یه گیمر قدیمی و معروفه و کلاس کاریش افسونگره.


2. نمایشنامه یک دستبری در اسپوکن (A Behanding in Spokane) اثر مارتین مک دونا و ترجمه ی بهرنگ رجبی (سه از پنج)

این داستان در مورد مردیه که دستش رو قبلا بریدن و حالا اومده دنبال دستش میگرده. شاید از نظر موضوعی افتضاح به نظر بیاد ولی قلم نویسنده اش جادویی بوده! اگر به خاطر قلم فوق العاده ی نویسنده اش نبود، بهش یک از پنج میدادم اما واقعا قشنگ نوشته بود.


3. نمایشنامه اسب های پشت پنجره نوشته ی ماتئی ویسنی یک و ترجمه ی تینوش نظم جو (چهار از پنج)

اولش که خوندم، بهش دو از پنج دادم، بعد از دو هفته تبدیل شد به سه از پنج؛ الان چهار از پنج‌ـه نمره اش از نظر من. این داستان بیشتر محوریتش روی یه قاصد نظامی‌ـه که به صورت خاص، ماموریتش، دادن خبر فوت نظامی ها به خانواده ی درجه یک‌ـشونه و به قول خودش، توی این کار استاده!


4. پیکان سیاه (The Black Arrow) نوشته ی رابرت لوییس استیونسون (چهار از پنج)

داستان یک اشراف زاده ی جوان هستش که پدرش کشته شده و تحت سرپرستی یکی از دوستان پدرش قرار داره. این داستان تلفیقی از عشق و جنگیدن برای بدست آوردنشه. داستان قشنگیه و تلاش اشراف زاده برای رسیدن به عشقش، داستان رو زیبا تر میکنه. یه داستان متفاوت در مورد قرون وسطاس.


5. یک آواز سال نو (A Christmas Carol) اثر چارلز دیکنز (چهار از پنج)

فکر نمیکنم توضیح زیادی لازم داشته باشه. هم داستان معروفیه، هم کارتونش ساخته شده. حتی کارتونهایی الهام گرفته ازش هم ساخته شدن!

داستان مرد خسیسی‌ـه که دوست قدیمیش برای کمک بهش سه تا روح رو میفرسته سراغش. هرکس نخونده، بهش شدیدا توصیه میکنم که بخونه‌ـش.


6. یک جیرجیرک بر روی سنگ شومینه (A Cricket on the Hearth) اثر چارلز دیکنز (دو از پنج)

یک کتاب دیگه از چارلز دیکنز. هرچی فکر کردم نتونستم چیزی در موردش بگم. فقط اینکه شخصیت های اصلی داستان آقای پریبینگل و همسرش دات(نقطه) هستن. خانم دات از آقای پریبینگل خیلی جوونتره ولی اینجوری که به نظر میرسه، این دوتا عاشق همدیگه‌ان.


7. نمایشنامه تماشاچی محکوم به اعدام اثر ماتئی ویسنی یک و ترجمه ی تینوش نظم جو (پنج از پنج)

این فوق العاده اس! اگه نمایشش توی ایران برگزار بشه، من حاظرم پاشم بیام تهران که ببینمش!

داستانش در مورد یه دادگاهه که میخواد در مورد یکی از تماشاچی ها رای صادر کنه. این نمایش آخر طنزه ولی وسط همین تیکه های طنز، کلی حرف واسه گفتن داره..!


8. نمایشنامه پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی اثر ماتئی ویسنی یک و ترجمه ی تینوش نظم جو (چهار از پنج)

این نمایش در مورد زنیه که توی جنگ داخلی بوسنی توسط گروهی از سربازها مورد آزار جنسی قرار گرفته و تحت فشارهای روحی و روانی شدید، حرفی نمیزنه. در واقع زمان داستان از آسایشگاه شروع میشه و تلاشهای روانپزشک و داستان های اون دو رو به تصویر میکشه. داستان خیلی احساسیه و فوق العاده اس!

هرکس خوند، یه نمونه از امای بالکانی رو کامنت بذاره!


9. داستان یک ساعت (The Story of an Hour) اثر کیت شوپن (دو از پنج)

یه کتاب از یکی از پیشتازان معروف جنبش فمنیستی در قرن بیستم. این داستان در مورد زنی‌ـه که مریضی قلبی داره و بهش خبر مرگ شوهرش رو میدن. عنصر غالب این داستان آیرونی(Irony) هستش.


10. بدبختی (Misery) اثر آنتون چخوف (سه از پنج)

داستان مرد ارابه رانی که دنبال یک نفر میگرده که باهاش درد دل کنه. این کتاب به تنهایی انسان ها اشاره داره. اسم دیگه ی این کتاب، اگر اشتباه نکنم، "دردم را به چه کسی باید بگویم؟"(To Whom Shall I Tell My Grief) هستش.


11. یک مکان ِ به خوبی روشن ِ تمیز (A Clean Well-lighted Place) اثر ارنست همینگوی (پنج از پنج)

شاهکار ارنست همینگوی. این داستان یه تراژدیه و داستانش در مورد پیرمردی که هرشب تا دیروقت در یک بار مشغول نوشیدن میشه، و دو خدمتکاره. یکی مسن تر و مجرد. دیگری جوان و متاهل. این داستان رو به هیچ وجه از دست ندید! خاصیت داستان های همینگوی اینه که پایان داستان رو باید خودتون بفهمید. حدس صحیح پایان این داستان برای من به شخصه خیلی سخت بود و برای اون از استادم، خانم حجاری کمک گرفتم. توی داستان های همینگوی، هیچ عنصری بدون دلیل وارد داستان نمیشه. هر شخص، هر اطلاعات داده شده، نقشی برای بازی کردن داره و چیزهای اضافه توی داستانهای همینگوی همه حذف میشن. برای مثال اگر یه پشه توی داستان دیدید، بدونید که حتی اون پشه هم نقشی برای بازی کردن داره..!

پیرمرد این داستان به دوران پیری خود همینگوی خیلی شباهت داشت. با این تفاوت که همینگوی رو بعد از خودکشی، کسی نتونست نجات بده... برعکس پیرمرد که هنوز دخترش نجاتش داد.

بعد از اتمام داستان، هرکس پایانی که فکر میکنه رو به من بگه تا پایان اصلی داستان رو بهتون بگم.

12. یک گل سرخ برای امیلی (A Rose for Emily) اثر ویلیام فاکنر (سه از پنج)

این داستان یکی از عجیب ترین داستان هایی بود که تا به حال خوندم.

  هم به این دلیل که داستان با مرگ شخصیت اصلی داستان شروع میشه و هم به دلیل این که دید داستان، سوم شخص جمع هستش!

عنصر غالب این داستان کنایه هستش و حتی اسم کتاب هم یه کنایه‌اس!

این داستان هم پایان رو باز گذاشته ولی حدس میزنم به راحتی پایان رو پیدا کنید. توی این داستان هر توصیفی، معنی پشت خودش پنهان کرده و داستانی داره.


13. گل های داوودی (Chrysanthemums) اثر جان اشتینبک (چهار از پنج)

یه کتاب از نویسنده ی معروف جان اشتینبک. این کتاب پر از نمادهائه. مثلا گل داوودی نماد باکره‌گی زن و...

این کتاب هم از دیدگاه فمنیستی میشه بهش نگاه بشه و هم از دیدگاه ضد فمنیستی. با توجه به اینکه دیدگاه نویسنده به مورد دوم نزدیکتره، دیدگاه دوم به عنوان دیدگاه اصلی داستان در نظر گرفته میشه.

داستان زن و مردیه که بخاطر سرد بودن رفتار زن نسبت به شوهرش بچه ندارن. داستان خیلی قشنگیه و واقعا ارزش خوندن رو داره. توی این داستان هم، استادم خانم حجاری توی درک مفاهیم دقیق و نمادهاش بهم خیلی کمک کرد.


14. مدیر مدرسه اثر جلال آل احمد (سه از پنج)

داستان زندگی مدیر یکی از مدارس روستاها و مشکلاتی که باهاشون رو به رو میشه، به قلم جلال آل احمد. 


15. مانگا دفترچه ی مرگ (Death Note)، جلد اول تا سیزدهم و دفترچه ی دیگر اثر تسوگامی اوبا (چهار از پنج)

این داستان پسری به اسم یاگامی لایت‌ـه که دفترچه ی مخصوصی رو پیدا کرده که اگه اسم کسی رو توش بنویسه، اون شخص می‌میره. پلیس بین الملل برای دستگیریش بزرگترین کاراگاه خودش، با اسم رمز L رو میفرسته که لایت رو گیر بندازه.

اگر به خاطر پایانش نبود، بهش پنج از پنج میدادم.


16. مانگا کیمیاگر تمام فلزی (Full-metal Alchemist)، جلد اول تا بیست و هفتم اثر هیرومو آراکاوا (سه از پنج)

داستان دو برادر کیمیاگر که یکی از اونها یک دست و یک پای خود رو از دست داده و دیگری جسم خود. این دو برادر در تلاش برای یافتن سنگ جادو هستند که با کمک اون جسم از دست رفته ی خود رو پس بگیرن.

یکم تم جادوگریهای شیطان پرستا رو داره. البته این نظر منه.


17. مانگا وان پیس (One Piece)، جلد هفتاد و هفتم تا هشتاد و یکم اثر ایچیرو اودا (چهار از پنج)

داستان پسری به اسم لوفی که میخواد پادشاه دزدان دریایی بشه. اون به همراه دوستاش شروع به ماجراجویی میکنن و با خطرهای زیادی رو به رو میشن. خط سیر داستانی عالی داره و نویسنده ای باهوش. داستانش طولانیه. الان حدود سیزده چهارده ساله که داستانش شروع شده ولی تا پنج سال آینده هم فکر نکنم تموم بشه.


18. یک چاه و دو چاله اثر جلال آل احمد (سه از پنج)

یه اوتوبایوگرافی از جلال آل احمد.


19. گردنبند (The Necklace) اثر گی د ِ ماپِسِنت (سه از پنج)

اسم دیگرش گردنبند الماس (Diamond Necklace) هستش. داستان زن زیبارویی‌ـه که یه شوهر از طبقه ی متوسط جامعه داره. این خانواده با تلاش های شوهر، اجازه ی ورود به یکی از مهمانی های اعیانی رو پیدا میکنه. اما سوال همیشگی خانم ها باقی می‌مونه... "حالا چی بپوشم؟!"

به این دلیل به داستان سه دادم چون تونستم پایانش رو پیشاپیش حدس بزنم و نتونست غافلگیرم کنه... اما داستان خوبیه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۲۷
جغد سفید