داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

گلرت پرودفوت و محفل ققنوس قسمت دوم

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ب.ظ

شب مهتابی بود. بر روی زمین اتفاق خاصی در حال جریان نبود اما در آسمان... چرا!
در زیر نور ماه، دو موجود در آسمان هنرنمایی میکردند. اوج می گرفتند... شیرجه میزدند... و گاهی هم آتش بازی..! حدوداً یک ساعت پیش این بازی شروع شده بود و شرکت کنندگان این بازی، اکنون فاصله ی نچندان کمی با نقطه ی شروع پیدا کرده بودند.

اژدهای دندانه دار نروژی با سرعتی که داشت، سعی میکرد رقیب کندتر و کوچکتر خود را به همراه سه سرنشینش شکار کند. گاهی پنجه هایش را به سمت آنها دراز میکرد، گاهی دهانش را، گاهی سعی در ضربه زدن به وسیله ی دمش داشت و گاهی نیز به سوی آنها آتش می افروخت.

پنجه ی طوفان سریع‌ترین و پر استقامت‌ترین هیپوگریف دنیا بود، اما با سه سوار، نمیشد از اون انتظار این را داشت که پادشاه آسمان ها را در کورس سرعت جا بگذارد. اگر تنها بود، میتوانست از چنگال‌های بزرگترین دشمن پرندگان، طوفان، نیز بگریزد! اما حالا اینگونه نبود..!


چند ساعت قبل، خانه ی گریمالد

گلرت در حالی که دست باند پیچی شده اش را در جیب قرار داده بود، با دست چپش ماگ نوشیدنی را نگه داشته و به سوی پشت بام رفت. در راه چیزی در مورد فرار چند اژدها از رومانی را شنید که آن را به لرد ولدمورت نسبت میدادند، اما این از موضوع‌های بحث مورد علاقه ی گلرت نبود که به آن دقت کند.

- نوبت منه!
- نه! نوبت منه!
- ولی دفعه ی قبل تو بهش غذا دادی..!
- اما من میخوام دوباره بهش غذا بدم..!

گلرت پس از باز کردن دری که به پشت بام باز میشد، با صحنه ی عجیبی رو به رو شد. ویولت و جیمز سوار بر پنجه ی طوفان بودند. یک تکه گوشت در دستان آن دو قرار داشت که هرکدام تلاش میکرد آن را مال خود کند. با یک دست، گوشت را می‌کشیدند و دست دیگر را در صورت دیگری فشار میدادند بلکه کمی از گوشت فاصله پیدا کند یا اینکه کوتاه بیاید و گوشت را ول کند.

پس از کشمکش بسیار، ویولت، گوشت را از دستان جیمز خارج کرد و بالای سر خود گرفت تا پرتابش کند که ماگت از روی شانه اش جستی زد، تنها تکه گوشت باقی مانده را قاپید و از دری که گلرت باز کرده بود، به سمت پایین پله ها فرار کرد!

قیافه ی جیمز، ویولت و هیپوگریف در هم رفته بود اما گلرت لبخند گشادی بر لب داشت.
- احوال بازنده ها؟!

جیمز و ویولت از روی هیپوگریف پایین پریدند و به سوی استاد جوانشان حمله ور شدند که حقش را کف دستش بگذارند اما پنجه ی طوفان، با پنجه هایش، پشت یقه ی هردو را گرفت و از زمین جدایشان کرد.

گلرت خنده ی صداداری کرد و محتویات ماگی که در دست داشت را یک نفس نوشید. سپس به پنجه ی طوفان علامتی داد و تکه گوشتی که در جیب داشت را به سمت هیپوگریف پرتاب کرد. موجود، دو کودک را زمین گذاشت و با شیرجه ای گوشت را در هوا قاپید.

از قیافه ی ویولت و جیمز معلوم بود که با گلرت و پنجه ی طوفان قهر کرده اند. گلرت کمی تلاش کرد که از آنها دلجویی کند اما فایده ای نداشت... هرچه میگفت جوابی نمیگرفت تا اینکه فکری به ذهنش رسید!
- راستش من میخواستم واسه یه پرواز شبانگاهی با خودم ببرمتون... ولی مثل اینکه حال و حوصله ی من و پنجه رو ندارید... باشه... خودمون دوتا میریم..!

جیمز و ویولت پس از شنیدن این جمله نتوانستند بر احساس ماجراجویی خود فائق آیند و ناخواسته قهر بودنشان با استاد طلسمات جادویی و هیپوگریف زیبایش را فراموش کردند..!
- یه پرواز شبانه؟!
- سه تایی با پنجه؟!
- قبوله!!

گلرت دستش را در موهایش فرو برد و کمی سرش را خاراند. کاری بود که شده بود. حرفی بود که زده بود و دیگر نمیتوانست آن را پس بگیرد. ماگ را بر روی زمین گذاشت و به همراه دو کودک سوار بر پنجه ی طوفان شد.


زمان حال، در میانه ی آسمان، جدال با اژدها

هیپوگریف دوباره اوج گرفت. اژدها نیز اوج گرفت. پس از رسیدن به نقطه ی اوج، هر سه سرنشین محکم خود را به بدن گرم و آتشین هیپوگریف چسباندند گویی که زندگی و مرگشان به این موضوع بستگی دارد!

سپس هیپوگریف با تمام سرعت به سمت دریاچه ی زیر پایشان شیرجه زد. با سرعتی دیوانه وار هوا را شکافت، از میان چنگال های اژدها که برای گرفتنشان باز شده بودند عبور کرد و به سوی دریاچه گریخت.


چند ساعت قبل، در میانه ی آسمان، پس از پرواز از خانه ی گریمالد

پنجه ی طوفان را در زیر نور مهتاب تنها با یک کلمه میشد توصیف کرد... با شکوه!
پرواز می کرد و اجازه میداد که بچه ها از این تجربه نهایت لذت را ببرند. یک یا دوساعت طول کشید که تمام آسمان خاکستری رنگ لندن را فتح کردند.

- گِلی، میشه یکم دیگه هم پرواز کنیم؟! لطفـاً..؟!
- راس میگه. فقط یکم دیگه... قول میدیم به کسی نگیم که بدون اجازه مارو بردی پرواااااز..!
- جیمز راس میگه. اگه همین الان ما رو برگردونی، میگیم که ما رو بدون اجازه برده بودی بیرون..!

ویولت پس از ادای آخرین جمله، زبانکی برای هیپوگریف سوار در آورد. اگرچه در مدرسه با آنها مانند دیگر شاگردان رفتار میکرد، اما خارج از آنجا، آن دو را مانند خواهر و برادر کوچکتر خود میدید...
گلرت به بخت بد خود لعنتی فرستاد و تسلیم دو کودک شد.
- دیگه چی رو میخواید ببینید؟!
- نهایت سرعت پنجه رو!
- آره!

گلرت کمی پرهای گردن پنجه ی طوفان را نوازش کرد، سپس ضربه ی آرامی با کف دست به گردنش زد. پرنده کمی اوج گرفت و به سمت بیرونِ شهرِ لندن شیرجه رفت.


زمان حال، در میانه ی آسمان، جدال با اژدها

اژدها که شکارش بار دیگر از میان پنجه هایش گریخته بود، لحظه ای سرگردان شد، سپس به دنبال شام خود، به سوی دریاچه شیرجه زد.


یک ساعت قبل، خارج از لندن، در میانه ی آسمان

پنجه ی طوفان با سرعت سرسام آوری در آسمان شیرجه میزد و لحظه ای پیش از اینکه با زمین برخورد کند، دوباره اوج می گرفت. جیمز و ویولت از هیجان مشغول جیغ کشیدن بودند. نیازی نبود که از آنها بپرسی تا بفهمی چه حسی دارند... آسمان برای همه به معنای آزادیست. بال داشتن رویای هر انسانیست. عده ی زیادی عقیده دارند که انسان بالدار نزدیکترین تجسم به فرشته هاست اما گلرت میدانست که اگر انسان ها بال داشتند، قطعا هیولا می‌شدند!

پنجه ی طوفان بار دیگر شروع به اوج گرفتن کرد و آماده برای آخرین شیرجه ی خود شد که پس از غرشی، همه جا مانند روز روشن شد. در آخرین لحظه، بدون علامت اربابش، شیرجه ی خود را شروع کرد و از آتشی که به سویش فرستاده شده بود، جای خالی داد!

سوار، در کسری از ثانیه چوبدستی اش را کشید اما به دلیل ضربه ای که دست راستش از ماهیتابه ی آریانا خورده بود، نتوانست دستش را دور چوبدستی محکم کند و تنها سلاحی که به همراه آورده بودند، پس از حرکتی ناگهانی از طرف هیپوگریف، از دستان گلرت رها شد و به سوی زمین سقوط کرد..!


زمان حال، در حال شیرجه، جدال با اژدها

هیپوگریف با تمام سرعت به سمت دریاچه میرفت. اژدها نیز همین طور. در این حالت، اژدها نمیتوانست از نفس آتشینش استفاده کند، چرا که به سوی خودش باز میگشت. پس تمام تمرکزش را بر روی گرفتن هیپوگریف متمرکز کرد و هر لحظه به شام خود نزدیکتر شد.

اگر کسی از دور منظره را تماشا میکرد، از لحظه ی آخر این نمایش به عنوان باشکوه ترین لحظه ی زندگی اش یاد میکرد! در آخرین لحظه، موجود کوچک ناگهان مسیر حرکتش را تغییر داد و دوباره اوج گرفت؛ در حالی که اژدها با سر به درون دریاچه فرو رفت.

میان جیمز، ویولت و گلرت، هیچ سخنی رد و بدل نشد. حتی از هیپوگریف هم دیگر صدایی خارج نمیشد! با تمام سرعت به سوی خانه ی گریمالد پرواز کردند و پس از فرود بر روی پشت بام، به سرعت وارد خانه شده و در را پشت سر خود بستند.

این ساعت از شب، همه در خانه ی گریمالد خواب بودند و تنها شاهد این پرواز شبانه، ماگ خالی از نوشیدنی بود که هنوز بر روی پشت بام قرار داشت.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۳۱
جغد سفید

نظرات  (۱)

بتون خیلی عالیه موضوعاتشو متنوع ترکنین بهتره
پاسخ:
گلرت:
خیلی ممنون. لطف دارید.
چشم. نویسنده ی دوم که برسه، در مورد موضوعات متنوع تری می نویسیم. در حال حاظر تو یه جای بی اینترنت و وای فای گیر افتاده..! http://godfathers2.persiangig.com/hammers/noxahw.gif

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی