داستان های جغد و آتشبان

آخرین مطالب
نویسندگان

روزی که عضو محفل ققنوس شدم.

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۲۹ ق.ظ

قلعه ی سیاه نورمنگارد در دنیای جادوگری به جواهری نفرین شده می مانست. دیوار های سیاه رنگش، آسمان را شکاف می دادند و دروازه ی عظیمش لرزه بر تن جادوگران و ساحره ها می انداخت. برای بیش از پنجاه سال مادر ها برای فرزندانشان تعریف می کردند که سفر به این قلعه، یک ماجراجویی بدون بازگشت است. مادرها، از مادرانشان شنیده بودند که در دوران وحشت، گلرت گریندل والد، جادوگر سیاه بزرگ، موجوداتی مخوف چون شیردال ها را برای محافظت از آن قلعه گمارده بود؛ و برخی مادرها تا آنجا پیش می رفتند که: "گریندل والد در دوران قدرتش، شیردال های قلعه را با گوشت جادوگران شکست خورده تغذیه می کرد."

در تمامی اعصار، مردم عادی علاقه ی خاصی به ساختن داستان های عجیب و غریب داشته اند و پس از مدتی، خود نیز داستان های خود را یک حقیقت غیر قابل انکار می پندارند. این داستان ها معمولا با یک جمله ی ساده آغاز شده و هر شخص جمله ای به آن می افزاید تا به طوماری بدل شود. طوماری از خیال پردازی خالص!

سکوتِ مطلق بود و پرودفوتِ جوان بر روی صندلی اش مشغول مطالعه بود. کتابی نچندان قطور و به رنگ سیاه به دست داشت. او تا کنون چند بار این کتاب را مطالعه کرده بود... کتاب "رازهای تاریک ترین جادو"! گلرت عاشق مطالعه بود. بر روی میز کناری، کتاب "شیطانی ترین جادو" بر روی چند کتاب در مورد جادوی صورتی قرار داشت و ان اتاق مملو از کتاب های گوناگون بود.

صدای "پاق"، سکوت اتاق را شکست. یکی از جن های خانگی پشت در ظاهر شده بود. گلرت کتاب را بست و همه ی کتاب ها را به جاهای خود در کتابخانه باز گردادند. شخصی به آرامی در زد و گلرت به او اجازه ی ورود داد. آوندیر کوچک در را باز کرده و وارد شد. جن خانگی پس از تعظیم بلند و بالایی گفت: "ماگوامپ عالی، آلبوس دامبلدور، اجازه ی ورود به قلعه رو می خواهند، ارباب."

گلرت پس از قفل کردن اتاق مطالعه، به اتاق پذیرایی برای خوش آمدگویی به جادوگر بزرگ رفت. همواره عادت داشت میهمانان خود را به رسم مهمان نوازی به آغوش بکشد اما زمانی که آلبوس دامبلدور را دید بر جایش خشک شد. دست راست جادوگر بزرگ، سیاه شده و مرده بود. گلرت بدون توجه به آداب و رسوم رسمی به سرعت عرض اتاق را طی کرده و خود را به دامبلدور رساند. بدون این که حرفی بزند به آوندیر اشاره کرد که برای مهمانشان صندلی بیاورد و خود در حالی که زانو زده بود دست مهمانشان را مورد بررسی قرار داد.

- پروفسور... این... آخه چطور؟!

پروفسور دامبلدور مانند همیشه آرام بود. در حالی که سعی می کرد دست راستش را از دستان جادوگر جوان خارج کند، گفت:

- راستش من برای این نیومدم...

- ولی... ولی این خیلی خطرناکه! ممکنه... ممکنه...

- می دونم!

- پس چه چیزی از این مهم تر وجود داره که بخواید در موردش با من صحبت کنید؟ چه چیزی مهم تر از زندگیتون وجود داره، پروفسور؟

پروفسور دامبلدور در حالی که لبخندی بر لب داشت از جادوگر جوان پرسید: "فکر می کنی بتونی دست من رو درمان کنی؟ ...یا این که از مرگ تدریجی من جلوگیری کنی؟!"

گلرت جادوی سیاهی که دست جادوگر بزرگ را به آن روز در آورده بود، می شناخت و می دانست با وجود ساده بودن این جادو، غیر قابل کنترل و غیر قابل توقف است. پس سرش را پایین انداخت. در حالی که به مهمانش کمک می کرد بر روی صندلی بنشیند، با چوب دستیِ قهوه ای رنگش یک صندلی نیز برای خود احضار کرده و جن خانگی را برای آوردن کمی نوشیدنی به آشپزخانه فرستاد.

زمانی که نوشیدنی های کره ای رسیدند، گلرت یکی از لیوان های نوشیدنی را در دست چپ میهمانش گذاشت و لیوان دوم را همراه با کوزه ی نوشیدنی ها بر روی زمین. آلبوس دامبلدور جرعه ای از لیوانش را نوشید، سپس رو به ارباب قلعه ی نورمنگارد کرده و سخنانش را اینگونه آغاز کرد: "مطمئنم می دونی که لرد ولدمورت برگشته... اون افراد زیادی رو دور خودش جمع کرده و ما هم داریم سعی می کنیم که همین کار رو بکنیم..." جادوگر جوان در حالی که به سخنان پیرمرد گوش میداد، لیوان نوشیدنی اش را از روی زمین برداشته و جرعه ای از آن نوشید. سپس با سر اشاره کرد که منتظر شنیدن بقیه ی صحبت های اوست.

آلبوس دامبلدور آب دهانش را قورت داده و با لحنی نامطمئن ادامه داد: "گلرت، پدر و مادرت انسان های شریفی بودن... اونا توی جنگ اول به عنوان اربابان این قلعه، به عضویت محفل ققنوس در اومدن و تا پای جون با پلیدی مبارزه کردن! من حالا از تو... از تو، ارباب قلعه ی نورمنگارد، می خوام که توی این نبرد به ما بپیوندی!"

قلعه ی نورمنگارد پیش از ظهور لرد ولدمورت، ده ها هیپوگریف و شیردال را در خود جای داده بود. همه ی آن ها به جز پنجه ی طوفان که در آن زمان هنوز نوزادی بیش نبود، به همراه پدر و مادر گلرت در جنگ کشته شده بودند. اکنون ارباب قلعه ی نورمنگارد در واقع ارباب یک هیپوگریف، چند جن خانگی و دیوارهایی سیاه بود!

گلرت از روی صندلی اش بلند شد. به سمت پنجره رفته و در حالی که با خود کلنجار می رفت، به بیرون پنجره خیره شد. نورمنگارد خانه ی او بود و نمی خواست از دستش بدهد اما... اما دنیا در حال نابودی بود... مرگخوارها و اربابشان در حال پیشروی بودند و آلبوس دامبلدور... آلبوس دامبلدور به عنوان نماد استقامت در برابر تاریکی، در شرف مرگ بود!

ارباب جوان نمی توانست دست روی دست بگذارد. رویش را به سمت آلبوس دامبلدور برگردانده و لبخند محوی تحویل پیرمرد داد. آلبوس دامبلدور از روی صندلی بلند شد، پاکت نامه ای را از جیبش در آورد، آن را بر روی جایی که گلرت تا چندی پیش آنجا نشسته بود، گذاشت و از اتاق خارج شد. درون پاکت، معرفی نامه ای از طرف آلبوس دامبلدور برای دفتر کاراگاهان بود. معرفی نامه ای برای استخدام گلرت پرودفوت.

ارباب قلعه می دانست در پسِ این رفتن، ممکن است دیگر بازگشتی وجود نداشته باشد؛ با این حال، دنیا به او نیاز داشت. دنیا یک بار دیگر به نورمنگارد که اکنون تنها سایه ای از گذشته ی پر قدرت خود بود، نیاز داشت!

لباس هایش را که پوشید، به بالاترین نقطه ی قلعه رفت. در آنجا کسی بود که میخواست برای آخرین بار ملاقات کند. جوان شیک پوش از پشت میله های سلولِ مرتفع ترین زندان به درون سلول نگاه کرد. چهره ی پسرک ماتم زده بود. پدربزرگش را می دید که به چشمان او خیره شده است. اشک در چشمان قهوه ای رنگ پسر جمع شد. ظرف غذا را از زیر در عبور داد و به صورت نحیف پدربزرگش خیره شد. دو گلرت برای مدتی طولانی بدون گفتن جمله ای به یکدیگر نگریستند.

گلرت جوان، چشمانش را از پدربزرگش دزدید و خواست برگردد که صدایی او را از رفتن منع کرد. پدر بزرگش او را صدا زده بود. از آخرین بار که جادوگر بزرگ او را "پسرم" صدا زده بود، سال ها می گذشت. آن زمان او هنوز کودکی بیش نبود. آن زمان... آن زمان هنوز خود برای غذا دادن به پدربزرگش می آمد و برای پدربزرگش داستان های خیالی تعریف می کرد.

جوان بیست ساله به سمت سلول بازگشته و دوباره به درون نگاه کرد. گریندل والد، در کنار میله های سلول ایستاده بود. دستانش از میان میله های سلول خارج شده بودند. در میان دستانش دفتری بود که در طول این سال ها، آخرین دست نوشته هایش را در خود داشت. پرودفوت میتوانست لبخند پدربزگش را در حالی که اشک از گونه هایش جاری می شدند، ببیند. گویی گریندل والد در آن زندان از همه چیز خبر داشت... گویی می دانست که آن ها دیگر هیچ وقت همدیگر را نخواهند دید. دفتر را از دست پدر بزرگش گرفت. دست پدر بزرگ را به گرمی فشرد و بغضش ترکید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۵
جغد سفید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی